باید مینوشتم 

چشمامم نصفه نیمه بازه ولی اگه ننویسم ممکنه یادم بره 

خاب 

توو یه محله قدیمی بودیم 

همه ساختمونا آجر نما بود 

یه ملک اونجا داشتیم 

یه سری کارگر و مهندس توو ملکمون بودن 

انگار داشتیم میریختیم که از اول بسازیمش ..

همه مون بیرون توو سایه واساده بودیم 

همه مون 

شامل ما دو تا، سه تا پسر بچه و یه دختر بچه :) 

خونواده ی شلوغ موردنظرش شده بودیم 

دور هم بودیم و حرف میزدیم و میخندیدیم 

من طبق معمول توی ظرف در دار میوه شکونده بودم برای خونواده 

متوجه شدم یکی از پسرا میخکوب به جاییه 

رد نگاهش رو دنبال کردم 

یه بچه ای رو به دیوار واساده بود و پشتش به ما بود 

ازش گذشتم 

اما چند لحظه بعد بازم همین تکرار شد 

پسر بچه مون با ته مایه ای از غصه، ترس، حسرت و نگرانی به بچه ی رو به دیوار نگاه میکرد 

برای از بین بدن نگرانیش رفتم سمت بچه 

برگردوندمش و باهاش حرف زدم 

گریه میکرد و متوجه شدم خونواده خوبی نداره 

مادر نداشت 

و پدرش اذیتش میکرد 

پسر بود و شیرین زبون 

یکم رنگ پوستش تیره بود 

برعکس خونواده ی شلوغمون که اکثرن سفید بودن صدقه سر پدر سفید و چشم ابرو مشکی شون ..

باهاش حرف زدم و دلم شکست از غصه ش 

بغل گرفتمش 

بردمش خونه ی در حال بازسازیمون رو نشونش دادم 

از خونواده م براش گفتم 

که سه تا پسر دارم و یه دختر 

و خونه مون یه جای دیگه ست و داریم اینجا رو بازسازی میکنیم برای تنوع 

از تفریحاتمون گفتم 

از اینکه بچه ها توی کوچه با پدرشون مشغول صحبت و شیطنت هستن ..

غصه هاش بیشتر شد 

زدم زیر گریه 

رفتم پیش خونواده م 

با گریه بهش گفتم میشه به فرزندی قبولش کنیم؟ مگه نیت نکردیم یه بچه هم به فرزندی بگیریم؟ این همون بچه بشه .. و عین ابر بهار اشک ریختم در حالی که بچه هم توو بغلم بود. خیلی مظلوم.. ۴،۵ سالش بود ..

لبخند زد گفت خانوم جان قربون چشات بشم با اون بدن نحیف و ضعیفت یه ساعته بچه رو توو بغلت میچرخونی، گریه نداره که. باشه به فرزندی قبولش میکنیم ولی آخه همینجوری نیست که، گربه خیابونی نیست که یهو از خیابون برداری ببری خونه. راه داره چاه داره. نگران نباش شما من پیگیری میکنم. 

اشکام و پاک کردم و به بچه هام معرفیش کردم و با هم صحبت کردن و در ثانیه مطمئن شدم بچه هامون، بچه های ما هستن چون بدون کوچکترین غر زدنی و بدون ابراز هیچگونه عدم هماهنگی ای، بچه رو توی خودشون پذیرفتن و زیر بال و پرش رو گرفتن و نذاشتن احساس غریبی کنه ..

خاب بود ..

خاب ..

قشنگترین خابی که تا حالا دیدم 

حیف بود ننویسم ..



یکشنبه ۱۰ مرداد ۱۴۰۰ | 6:51 | نیمچه جونی Death Killer |

میدونیم که این اجتناب ناپذیره که یه دختر «خاهان» داشته باشه 

همیشه و توی هر سنی، یک زن، میتونه شاهد این باشه که یه عده بهش علاقه مند هستن 

حتا وقتی توی رابطه باشه، باز هم این رو حس میکنه 

و گاهی پاهاش سست میشه و میره سمت اون علاقه 

و یا قوی میمونه پای زندگی ای که داره و به انتخاب خودش احترام میذاره 

حالا وقتی توی رابطه نباشه 

و اطرافیان با خبر بشن که اون آزاد و در دسترسه، منطقیه که آمار این ابراز علاقه ها و خاستن ها زیاد بشه 

.

مدتیه خونه نشین شدم 

بابا به حرف اومده که چرا از خونه بیرون نمیری 

بهش گفتم به خاطر درسامه 

ولی واقعیت چیز دیگه ای ست 

.

امنیت 

ندارم 

نه که مزاحم داشته باشم یا اتفاق بدی برام بیفته 

نه 

امنیت ذهنی ندارم 

همش مجبورم توی جمع آدم ها ظاهر سازی کنم 

ظاهر سازی به این معنا که مجبورم احترام حفظ کنم مجبورم وحشیانه توو‌ دهن بعضیا نزنم 

نه که بی احترامی کنن 

نه!

ینی میخام این اطمینان رو بدم که هیچ چیزی منو آذرده نمیکنه از این باب 

منتها .. 

از اینکه انسان ها، با هر لِوِل فکری و اجتماعی که دارن 

به خودشون این جسارت رو میدن پا پیش بذارن و ازم درخاست آشنایی و همراهی بیشتر بدن 

خسته م ...

یه عده، بی فکر و عجول هستن 

تا دو تا جمله میشنون میگن اوکی این خودشه باید داشته باشمش و میان جلو 

یه عده مغرورن و پُر افاده و قدرتمند

تا میبینن که با ورودم، نظر ها بهم جلب میشه میگن من باید این رو داشته باشم و به دستش بیارم که کلکسیون اموالم تکمیل شه

بعضی ها ولی سو استفاده چی 

میبینن سلام علیک و احوال پرسی هام و صمیمیت هام با چه اشخاصیه میگن برای طی کردن یه سری پله این آدم مناسبیه و باهاش باشم که از ارتباطاتش استفاده کنم 

بعضی ها ولی .. آخ که از همه رو مخ ترن این ها 

عاشق پیشه ها 

با جمله ی معروف « از اولین باری که دیدمت از ذهنم بیرون نرفتی »

خب پُر واضحه که من انسان ریاضی ای هستم و اصلن نمیتونم قبول کنم کسی که من رو نمیشناسه از من خوشش بیاد 

ینی برای اینکه کسی بهم بگه « دوستت دارم » و من بپذیرمش، باید چند ماه و چند سالی از دوستی و معاشرتش با من گذشته باشه 

چه جوری میشه اخلاق های منفی من رو ندونی و دوستم داشته باشی؟ 

چه جوری به عشق در یک نگاه اعتقاد داشته باشم وقتی همه ی اون چیزی که در نگاه اول وجود داره فقط و فقط ظاهر و اداب معاشرته؟! 

رو همین حساب نمیتونم این عاشق پیشه ها رو تحمل کنم 

.

خوشبختانه دوست صمیمی ای دارم که جنس مخالفه 

عالیه .. 

این رو به این شدت تجربه نکرده بودم و از اینکه الان تجربه میکنمش واقعن خوشحال و آرومم 

ینی دوست مخالفی که بهم امنیت بده داشتم دارم زیاد. ولی صمیمی ترین شخصم باشه و به عنوان رفیق فابریکم شناخته بشه نه!

از اینکه پسری کنارم هست که هیچ نگاه جنسیتی و منفی ای روم نداره و میتونم باهاش حرف بزنم و از دنیاش سر در بیارم واقعن حس خوبی میگیرم 

از اینکه خونواده م بهش حس خوب دارن و همش سراغش رو میگیرن خوشحالم 

از اینکه با هم میشینیم این افراد رو مسخره میکنیم و میخندیم و هر بار بهم میرسه میگه از حواشی جدید برام بگو، حس خوبی میگیرم 

و آرزو میکردم کاش تعداد افراد بیشتری اطرافم بودن که بهم شور نداشتن و میتونستیم دوستای خوبی باشیم 

نه که کم باشن!!!! خوشبختانه تعدادشون زیاده. ولی یه مقداری خورده خاکشیر دارند که این بچه ی من نداره 

.

حالا براش اینو هنوز تعریف نکردم که دسته ی جدیدی به کتگوری های قبلیمون اضافه شده 

«عده ای که بعد از نرسیدن، شاکی میشن و شروع میکنن به تخریب»

چندی پیش یه نفر اومد نشست و گفت میخاد باهام حرف بزنه و درونیاتش رو بگه 

با روی باز ازش استقبال کردم چون فکر میکردم نیاز به درد و دل داره 

یه مقداری گذشت که فهمیدم همه گیر و گورش خود منم 

شروع کرد به گفتن اینکه توی من چه چیزهایی لجش رو درمیاره 

هرچی یادم مونده میگم 

میدونی؟ انقدر از جنگ اون آدم با خودش و حالا ابرازش به من که ناخاسته عامل جنگ درونیش بودم، جا خورده بودم، تنها واکنشم ریسه رفتن به حرفاش بود 

خیلییییی گفتا ولی فقط اینها رو یادمه: 

از اینکه انقدر مغروری لجم میگیره 

از اینکه سرتو بالا میگیری و میدونی یه عده خاطر خاه داری و اونها به هیچ جات نیستن لجم میگیره 

از اینکه سرمه ای میپوشی لجم میگیره 

از اینکه انقدر همه چی رو درمورد خودت مطلق میدونی لجم میگیره 

از اینکه به خودت شک نمیکنی لجم میگیره 

از اینکه خودت رو گذاشتی توی یه صندوق و کلیدشم با خودت بردی که دست کسی بهش نرسه لجم میگیره 

از اینکه همه رفرنس هات برای بیان شادی هات به گذشته ت با عشقته لجم میگیره 

از اینکه یه اسم، یه عطر، یه چیزی مربوط به شخص قبلیت تو رو از این جهان جدا میکنه لجم میگیره 

از اینکه به همه میگی خودشون رو مرکز جهان قرار بدن ولی خودت مرکز جهان خودت نیستی لجم میگیره 

.. 

من بعد از اتمام هر جمله فقط و فقط میخندیدم 

فکر میکردم داره به من انتقاد میکنه 

اما بعد از اینکه گفت عذر میخاد اگه چیزی ناراحتم کرد از حرفاش 

و اینکه گفت ازم عصبانی نیست و فقط خاسته من از درونیاتش با خبر باشم 

و خنده م رو دید و متوجه شد طبق معمول من این چیزا رو جدی نمیگیرم 

یه سکوتی بر قرار شد 

پا شد بره 

گفت یه چیزی که از همه بیشتر لجمو در میاره، اینه که میدونم چه نویسنده خوبی هستی و میدونم قلمت چقدر مانا ست و میدونم تاثیر گذاری و میدونم توانمندی. لجم میگیره همه ی نوشته هات برای یه دلبریه که الان نیست و تو هنوز داری باهاش زندگی میکنی. لجم میگیره که خودت رو از گذشته ت حذف نمیکنی و از این زندگیت شادی. لجم میگیره جار میزنی از تنهاییت داری لذت میبری، مبادا کسی بخاد جرات کنه جسارت به خرج بده و بیاد بگه لجش میگیره که نمیتونه بخشی از تنهاییت باشه ..

و رفت .. 

جا خورده، شوکه، انگار یکی آب پاشیده توو صورتم 

به خودم اومدم 

و انگار یهو از وسط تاریکی ها یه در باز شد و نور تابید بهم 

آره .. همینه .. همینه که من از تنهاییم آرومم، چون توی تنهاییم هم تنها نیستم 

چقد خوشحال تر بودم بعد از این مکالمه 

چقدر آروم ترم از وقتی این ها بهم گفته شد 

خیالم انگار راحت شده 

انگار دیگه نباید تلاش کنم برای اینکه به آدما بفهمونم نیازی به حضورشون در زندگیم ندارم 

آروم شدم وقتی متوجه شدم آدمای دور و بر من متوجه ن که من دل و مغزم جای دیگه ست 

امنیت بهم برگشته بود ..

خیالم راحت شده که به خاطر این رفتار هام، کسی نمیتونه خودش رو مالک من بدونه 

چون وقتی بشناسنم میفهمن که کسی که الان نیست، هنوز توی زندگیم هست و من از حضور غایب دلبرم زندگیم رو میگذرونم 

چقققققققدر این رهایی رو نیاز داشتم 

انگار به صورت نامرئی به آدما بفهمونم من کنارم کسی رو دارم 

انگار توو رابطه باشی و همه بدونن و برای ابراز علاقه جلو نیان ..

حالم خوب شده بود ..

.

تراپیستم بهم گفت حالا که برنمیگردی 

حداقل زندگی کن 

معاشرت کن تا جایی که حس بد نگیری 

از انسان دین دار و مذهبی ای مثل تراپیست من،شنیدن این جمله مثل برق گرفتگی بود 

بهش گفتم تو میدونی من چه ضعف هایی توی ذهنم دارم، چه جوری بهم میگی برو جلو و در لحظه باش 

گفت میخام به خودت اعتماد کنی و بفهمی حس خوب داشتن، دوست داشتن و دوست داشته شدن بدون اینکه پاگیر باشی چه حسی داره، اینطوری میتونی حس هات رو پیدا کنی دوباره. بذار مرز بین تو و دنیای بیرونت، فقط یه حس باشه. هر جا حس کردی حالت خوب نیست، دور بزن برگرد بدون عذاب وجدان و پاگیر بودن.. 

برق منو گرفته بود 

سه فاز !! 

تراپیست مذهبیم داشت همچبن حرفی بهم میزد!! 

به من!! 

که یه بار تا فرو پاشی رفته بودم 

با این اعتقاد که چون فروپاشی رو تجربه کردی پس خطر رو حس میکنی و سمتش نمیری! 

چه جوری میتونه بهم اعتماد کنه!!؟ 

به جاش من ازش خاستم طور دیگه ای کمکم کنه 

که خب .. به نظرش اصلی ترین راه کمک به من، برقراری ارتباطش با دلبر است! 

« پس شماره ش رو بده که باهاش قرار ملاقات بذارم و حرف بزنم » 

برق گرفتگی از نو!! 

چرا امروز همش توو کار شوک دادنی؟ 

چون میترسی و بیخودی میترسی 

بهت میگم برو معاشرت کن که ترس هات بریزه که گذشته هات رو از بین ببری که بفهمی همه آدما برای آذارو اذیتت وارد زندگیت نمیشن که اگر هم شدن تو بلدی دفاع از خودت رو 

بهت میگم راه کمک کردن بهت، اینه که مسئله رو پاک نکنی، روبرو بشی با ترست، همونجوری که فکر میکردی بری دره نوردی یحتمل میمیری، برای همه مون وصیت کردی، برگشتی، نه که راحت. ولی برگشتی. درسته نمردی درسته غش کردی و احیا ت کردن ولی نمردی. اومدی اینجا نشستی گفتی یاد گرفتی چیزی که نکشتت میتونه قوی تر کندت. پس روبرو شدن با ترس ها، کار سخت و عجیبی نیست. حالا با این ترس رو برو شو. از سر گرفتن زندگیت رو شروع کن ..

.

نه خب شماره که براش نذاشتم 

گفتم نمیخام مزاحم زندگیش بشیم 

به اندازه کافی به قول قدیما « ناملایمت » بودم توو زندگیش 

هنوز خودمو پیدا نکردم، میرم دوباره گم میشم .. 

.

بهم گفته معاشرت کن 

انگار به زن متاهل بگی خیانت کن 

.

بهم گفته معاشرت کن 

انگار به آتش نشان بگی بشین و سوختن یه ساختمون رو تماشا کن 

.

نمیتونم .. نمیخام که بتونم .. نمیپذیرم ..

حالم بدون معاشرت خوبه..

با دو تا دوستای صمیمیم، وقت میگذرونم، مسافرت میریم، تعطیلات میریم صحبت میکنیم و تخلیه میشیم، تجربه میکنیم و خونواده هامون رو به هم نشون میدیم و خوبیم با هم

یه دوستی دارم که هروقت لازم باشه، فقط یه تماس باهاش کافیه، چند دقیقه بعد رو کاناپه ش دراز کشیدم و فیلم تماشا میکنم و خودش یه طرف دیگه ی خونه ش نشسته بازی میکنه بدون اینکه نگام کنه، نکنه معذب شم از نگاهش بابت اشک ریختنای بی دلیلم وسط فیلم کمدی و اکشن.. حتا دست نمیکشه رو سرم، نکنه فکر کنم توو سرش ممکنه چیز دیگری باشه غیر از تسکین دردم .. 

بسمه .. حتا زیادمه این سه تا آدم نزدیک بهم 

بقیه آدما هم که حس خوب میدن با مهربونی هاشون ..

بسمه 

من میخام همینطوری ادامه بدم تا جایی که پیدا شم 

پیدا که شدم 

اگه هنوز دیر نشده بود .. حاضر میشم ..

.

دو سه روزی رو هفته ی پیش با درد و فلج حالی گذروندم 

بلخره دکترم رو ملاقات کردم 

یه سال و نیم پیش بهم گفته بود امسال آخرین شانسته برای بچه دار شدن 

و حالا بهم گفت میتونی به فریز کردن تخمک فک کنی 

و اگه همینطور جلو بریم و پیشرفت کنه هیسترکتومی رو سریعن باید انجام بدیم 

ممکنه سالها بعد یه اتفاقی باعث شه تو بخای از این آپشنت استفاده کنی، الان به فکر اون روز باش و فریز کن ..

.

ناباروری 

یه روزی یه مشکل دیگه بود 

بهش گفته بودم من سالم نیستم و پای من نمون 

گفته بود میمونه و موند و هیچوقت درموردش حرف نزدیم 

اون اواخر، که دچار سر درد های شدید میشدم و مث مار به خودم میپیچیدم، من یادم بود ولی اون یادش رفته بود یه چیزی توو سر من سر جاش نیست 

من از ترس و برگشتنش و نابود شدنمون هر روز تحلیل رفتم 

نتونستم به زبون بیارم این کرختی از چیه ..

گفتم همه چی یکنواخت شده و ناراحتش کردم 

الان میدونم حقیقت چیز دیگه ای بود ..

حالا همه اونا حل شدن و من یه بیماری جدید رو تجربه میکنم که ذره ذره رشد میکنه و ..

میدونم میگفت برام مهم نیست چته و کنارت هستم و یه نذری هم به امام رضا میکرد و به خیال خودش همه چی حل میشد.. 

ولی فرا تر از این هاست حالا ماجرا 

به نظر من حداقل ..

کودکی که هرگز نخاهیم داشت ..

یادمه یه روز توی اینستا چت میکردیم 

فک کنم اگه بگردم،بتونم پیدا کنم این مکالمه رو 

میگفت اگه بخای زایمان کنی من اصلن نمیتونم باشم و ببینم 

من با هزار دلیل و برهان بهش فهمونده بودم اگه روزی این اتفاق بخاد بیفته، اون باید باشه منو تسکین بده و توو دردم همراهیم کنه 

و اون میگفت نمیتونه شاهد درد کشیدنم باشه 

راست میگفت، بعد ها سر یه سری درد کشیدن هام که دچار استیصال میشد و حتا اشکش در میومد، من متوجه شدم واقعن در توانش نیست ببینه درد میکشم و بعد ها وقتی درد داشتم اکثرن دردم رو مخفی میکردم و نمیذاشتم بفهمه اکثر مواقع که دچار اضطراب نشه .. 

ولی فک میکنم اگه بهش اجازه میدادم درد هام رو بشناسه، کم کم بهشون قوی میشد و برای اون روز اماده ترین میشد. در حدی که به زور باید از جلو دست و بال دکتر و ماما جمعش میکردیم!!! 

بهترین حالت چهره ش هم همون شوق همراه با ترس و استیصالشه 😄 

خنگ ..

حالا میدونم اصلنم لازم نبود بشناسه درد ها رو .. به دردش نمیخوره دیگه ..

فقط الکی بهش یه تجربه منفی از جسمم میدادم..

.

چقدر حرف زدم ..

همه ش با این جمله توو سرم شروع شد که 

چقدر خوشحالم آدم های اطرافم میدونن این قلب یه صاحبخونه داره 

حتا اکه از این مدل صاحبخونه ها باشه که یه ملکی رو اینجا خریدن و خودشون سالهاست مهاجرت کردن به یه جغرافیا دیگه و کسی تا حالا ندیدتشون، غیر از همسایه های قدیمی و سالخورده ی محل ..

این قشنگ ترین تعبیر از زندگی عاطفیمه که سرحالم باهاش



چهارشنبه ۱۶ تیر ۱۴۰۰ | 14:30 | نیمچه جونی Death Killer |

از مهربانی ات 

میترسم از این تمایل شدیدم 

به وسوسه ای گنگ در تو 

به شکستن هر آنچه دوست میدارم: 

 

خطوط چهره ات 

آینه ات 

با هم بودنمان،

که از دست رفته است.

 

گرمی ات مثل پالتویی موقتی روی تنم،

 

امید کم ما 

به روزهایی 

زیباتر،

 

ما 

که هیچ مسیر و تصویری 

پیوندمان نمیدهد. 

 

چه لحظه هایی 

که با معجزه 

گذشته ام،

از چاله ها و دیوارهای روحت،

بی آنکه کاملن بشکنم 

یا در ترس 

دستم از دستم رها شود.

.

سوزان علیوان 

به ترجمه حامد ابومعرف و ماجد شریف کنعانی



پنجشنبه ۱۰ تیر ۱۴۰۰ | 3:11 | نیمچه جونی Death Killer |

توو فکر فردا بودم و زورکی خودمو میخابوندم

گوشی رو برداشتم برات بنویسم 

فقط یه جمله 

بعد به خودم گفتم باید اینو وُیس بگیری که صداتو داشته باشه 

هنوز گوشی رو آنلاک نکرده بودم 

بعد به خودم گفتم اگر هم بری و از ترس بمیری، چه وُیسِ کشنده ای میشه.. 

بعد گفتم نه .. پس باید توضیح بدی براش 

بعد توو تاریکی چشامو بستم که جمله هام رو تنظیم کنم که چی بهت بگم 

فکر میکنم یه ساعت بعد، از سر و صدای بابا بیدار شدم 

گوشی بغلم بود و جمله ها نصفه و پراکنده توو رویا و بیداری 

با چشمای سوزناک و مغز خسته و کلافه، حرفام قشنگ نمیشد.. 

این شد که نگفتم.. 

گوشی توو دستم خشک شد 

حرفم رو لبم قفل شد 

اگه جمعه م رو از ترس سنکوب کردم میدونی.. 

اگه جمعه و رو پر از آدرنالین برگشتم میدونی.. 

همیشه میدونستی.. 

گفتن نداره..

۵ حرکت میکنم

۸ میرسم 

و میرم به جنگ با شدیدترین ترسم..

به امیدِ زنده موندنم.. 

فقط یه جمله 

دوستت دارم



پنجشنبه ۳ تیر ۱۴۰۰ | 23:14 | نیمچه جونی Death Killer |

دستت/دستم 

و گره خوردگی انگشتان ما 

ریشه های دو درخت. 

 

قلبت/قلبم 

هرچه نزدیک میشویم،

تصویر هیچکدام ما 

توی آینه نیست.

 

صدای تو و صدای من 

با اینکه هر دومان 

همان واژه را تکرار میکنیم.

 

قدمم 

و قدم مضطربت 

در یک مسیر، رو به یک ترس.

 

چقدر عشق تنهاست،

همیشه 

در صیغه ی مفرد.

.

سوزان علیوان 

به ترجمه حامد ابومعرف و ماجد شریف کنعانی



پنجشنبه ۳ تیر ۱۴۰۰ | 14:1 | نیمچه جونی Death Killer |

به خاطر تو 

دوباره میتراشم 

روحم را: 

 

چشمانی که مثل بچه ها گریه نمیکنند،

این بینی که غرور ندارد 

اما میشکند. 

دهانی که تنها برای خنده باز میکنم،

دستانی برای در آغوش گرفتن 

پاهایی به اطمینان راه.

 

زخم را میکَنَم.

 

اسم ها 

و شماره های قدیمی را 

پاک میکنم 

 

و چیزهایی که نمیدانم 

تا امروز 

در جانم چه میکنند؟ 

.

سوزان علیوان 

به ترجمه حامد ابومعرف و ماجد شریف کنعانی



سه شنبه ۱ تیر ۱۴۰۰ | 19:29 | نیمچه جونی Death Killer |

سنگدلی ام 

تا نهایت امکان. 

 

مهربانی 

تا عمیق ترین قطره در چاهم. 

عجز از گفتن «نه». 

 

سخاوتی که توی دسته ای هیزم 

بازم میدارد 

از بهار.

 

خشمم 

حسادتم 

وسوسه ام به شکستنمان 

مثل جام شراب، 

چرا که میترسم 

چرا که دوستت دارم. 

 

بگو مگوهایم 

تندی ام 

لجبازی ام، 

 

شکوه نابجایم 

مثل یک پادشاه. 

 

قهرمان های کاغذی ام را 

میسوزانم 

و پرواز میکنم 

 

آینه ای هستم 

روبروی تو.

 

با ضعف هایمان 

و اشک هایی که دارند 

با هم یکی میشوند. 

.

سوزان علیوان 

به ترجمه حامد ابومعرف و ماجد شریف کنعانی



شنبه ۲۹ خرداد ۱۴۰۰ | 15:22 | نیمچه جونی Death Killer |

این که به یاد آورم، 

 

این که جهان را 

لحظه ای 

بدون ما تصور کنم. 

 

چیزی که مرا میترساند. 

مسیر نیست. 

 

تنها 

اگر صبحی بدون تو 

فرا برسد، 

 

و طولانی شوند 

شبها 

مثل بی خابی 

و عمیقن بخابم 

با مُرده ها. 

.

سوزان علیوان 

به ترجمه حامد ابومعرف و ماجد شریف کنعانی



پنجشنبه ۲۷ خرداد ۱۴۰۰ | 13:1 | نیمچه جونی Death Killer |

میتوانستی 

جهان را نجات دهی. 

 

تنها 

اگر دستت را 

به اندازه ی یک سایه 

دراز میکردی. 

 

میتوانستیم 

خنده باشیم 

و جاودانگی. 

 

مثل تو 

نگرانم میکند 

صیغه ی گذشته. 

 

حرف هایم 

من را هم به درد می آورند. 

 

در پرواز وحشت کرده ام 

 

نه به خاطر اینکه فضا خالی ست 

نه به خاطر اینکه بر فراز گِل هستم. 

فقط برای اینکه همچون دریا 

غرق میشوم و نجات می یابم 

به تنهایی. 

.

سوزان علیوان 

ترجمه حامد ابومعرف و ماجد شریف کنعانی



چهارشنبه ۲۶ خرداد ۱۴۰۰ | 12:53 | نیمچه جونی Death Killer |

صدایت 

تا با تو تکرار کنم: 

« دوستت دارم » 

 

چشم هایت 

تا خودم را بدون آینه ببینم. 

تا نشکنم،

بینی ات 

شانه هایت.

 

قامتت 

تا خم نشوم برای کسی. 

 

موهایت 

مژه هایت 

خالت،                   [  :)  ]

تا ماه، در بسترمان منزوی نشود 

 

گرمای دستت 

تا روحم را لمس کنم. 

تا سنگدلی ام را کنار بگذارم 

قلبت 

که پرتگاه نیست. 

 

راه رفتنت روی زمین 

تا خاکش پذیرای برگشتنم شود.. 

.

سوزان علیوان 

ترجمه : حامد ابومعرف و ماجد شریف کنعانی



دوشنبه ۲۴ خرداد ۱۴۰۰ | 15:32 | نیمچه جونی Death Killer |

تو زیباترین و بلند بالا ترین خاهی بود.

دور از من. 

اما حتا در اتاقی تنها، بزرگترین خوشی، توانایی ستایش کسی ست که دوستش داریم. 

امشب فقط به تو فکر خاهم کرد، عشق من. 

به موفقیت تو. 

به تو گوش میدهم، از دور ... 

و از تو ممنونم، برای همه چیز، با قلبی سرشار ...

.

آلبر کامو به ماریا کاساراس 

۱۵ دسامبر ۱۹۴۹



یکشنبه ۲۳ خرداد ۱۴۰۰ | 0:46 | نیمچه جونی Death Killer |

مثل یه عضو قطع شده 

که نیست 

ولی انگار هست 

نیست که موجود باشه 

ولی گاهی جای قبلی بودنش درد میگیره 

دکترا بهش میگن سندرم درد فانتوم .. 

نیست ولی هست 

جای نبودنش درد میکنه 

حس بودنش آروم میکنه 

دیگه همه به اسم محبوب زیبا میشناسنش 

امروز که سر شوخی خنده زیر بازومو یه نیشگون ریز گرفت 

یهو خندمو قورت دادم و دستمو کشیدم 

جا خورد و جویای علت شد 

گفتم نکن .. دیگه این کار رو نکن 

و بدون هیچ توضیح دیگه ای 

گفت محبوب زیبا؟؟ 

گفتم آره .. دستمو قلقلک میداد تا جایی که هیستریک و عصبی شده بودم آخرا 

گفت چرا همه چیزت یه جوری لینکه بهش!! 

کاش میتونستم مثل سعدی و حافظ و حسین منزوی برات شعر بگم 

کاش دستام چیزی بیشتر از خطخطی بلد بودن و میتونستم تصویری که ازت توو ذهنم باقی مونده بکشم ..

یه جا نوشته بود از زبان یه شاعر 

که به من زمان رو توضیح بده 

بگو یه عمر بگو دهه ها بگو ..

ولی نگو که معلوم نیست کِی میای .. 

کاش شعر رو برات پیدا کنم که بدونی میدونم چیه قضیه ..

من الان باید توو استرس تدارک برنامه های سالگرد میبودم ..

چی شد؟ چی شد که به جای اون، خزیدم زیر پتوم کنج خونه یی که نه ۶۰ متری رویاییمونه، نه زیبای کوچکمونه و نه هیچ کدوم از چیزایی که قبلن داشتم ..

یه تیری توو گوشمه که نمیدونم از آسیب قدیمی پرده گوشمه یا از سکوت کر کننده اطرافم یا بی خبری ..

از وسط همه ی این سوال ها 

مهمترین سوالم اینه که 

من چرا سرد نمیشم از این داغ کشنده؟

باید تموم میشد تا حالا 

از بین نمیره، نقرت هم نشده .. مونده. یه جا مونده 

انگار منجمد شده منتظر گرمای ناجی 

یا گیر کرده توو سنگ منتظر شوالیه برحق 

میخام امشب با این فکر بخابم: 

هوا سرده 

یه کمی برف رو زمین نشسته 

راه افتادیم سمت ماسوله 

بالاتر از سایه سار، یه کلبه گرفتیم 

شب اونجا موندیم و به صدای رودخونه ی وحشی گوش دادیم 

توو کلبه با یه استامبولی زغال گرم میمونیم 

غذا، چای، همفکری و همصحبتی داریم 

بساطمون تکمیله 

همه چی داریم 

همه چی هست 

من و تو هستیم ..



یکشنبه ۹ خرداد ۱۴۰۰ | 1:26 | نیمچه جونی Death Killer |

همه ی اون چیزی که از زندگی میخاستم 

یه کنج کوچیک و خلوت بود که من و عاشقانه هام رو بغل بگیره 

.

میگه یه کاری براش بکن 

میگم راه جلو پام بذار 

میگه برو حرف بزن 

میگم طاقت نمیاریم 

میگه دل بشور 

میگم امکان نداره 

میگه حرکت کن 

میگم قبلن تجربه کردیم 

.. نا امید میشه 

میگه هربار آب شدنت رو میبینم و کاری ازم برنمیاد 

میگم خودمم کاری ازم ساخته نیست .. 

.

اگه بخای حرکت قهرمانانه ای کنی ..



پنجشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۰ | 2:17 | نیمچه جونی Death Killer |

هر روز سنگین تر میشه 

با خودم موندم سر یه دو راهی 

که برم دنبال انتشاراتی و این ها 

یا بمونم 

بمیرم 

پیداشون کنن 

چاپش کنن ..

به نظرم راه دوم بیشتر شبیه منه 

ولی دوس دارم سورپرایز کنم خودمو ..

شاید روزی 

شاید خیلی زود ..

.

.

بهم آدم پیشنهاد میکنه 

میگه بیا برو آشنا شو 

میگم نه حوصله این کارا رو ندارم 

تنهاییم خیلی زیباست 

میگه داری دیوونه میشی 

میگم انتخاب خودمه 

میگه از چی میترسی؟ 

میگم از چیزی نمیترسم 

فقط یه سری حقیقت وجود داره 

اصرار میکنه بگو 

میگم ببین.. 

اگه بخام کسی رو پیدا کنم باید خیلی بالاتر از اون باشه 

خیلی خیلی زیباتر 

خیلی خیلی مهربون تر 

خیلی خیلی هدفمند تر و جامع تر و دانشمند تر 

خیلی خیلی باشعور و تحسین کننده تر 

خیلی خیلی حامی تر 

و از همه مهمتر باید عشقم به اون آدم خیلی خیلی زیاد باشه 

باااااااید فراتر از عشق باشه 

از لحاظ منطقی و رباضی این ها امکان پذیر نیستن 

پس اقدام هم نمیکنم 

چون اینجوری فقط آدما و دوستی های تمیزشون رو از دست میدم 

بعد اصن چه کاریه؟ 

مگه توو یه قلب جای چند تا محبوبه؟ 

یکی برا همیشه دیگه 

هیچکی هم قد و قواره ش پیدا نمیشه چه برسه بالاتر ..

نا امید نمیشه ازم و دیوانه خطابم میکنه، یک فرد خود درگیر که خودش رو با زنجیر بسته و قفل کرده و کلید رو انداخته توو عمیق ترین اقیانوس 

میگم همه ی اینایی که میگی هستم و باید قبول کنی عشق اساطیری غیر از این نمیتونه باشه ..



یکشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۰ | 2:35 | نیمچه جونی Death Killer |

هربار ازش تشکر میکنم 

از اینکه انقدر انقدر خفن و جوان و پایه ست، تشکر میکنم 

بهش نمیگم تا حالا نا امیدم نکرده 

ولی بهش میگم خیالم راحته از اینکه میدونم خوش اخلاقی 

بعد به خودم میگم یهو اینجوری نشه هی به خودت بگی فلانی که خوش اخلاقه و هیچ وقت عصبانی نمیشه و پس بتازونم 

بعد میبینم نه .. من قدرنشناس نیستم 

بهش میگم تمام خاسته هام از یه پدر رو در شما دیدم 

مسگم سرکشم 

تصحیحم میکنه 

میگه سالم تر از هرکسی هستی که دیدم 

سرکش نیستی، شیطونی 

خودش رو تصحیح میکنه میگه نه، شیطون نیستی، شاداب و سرزنده ای 

تشویقم میکنه 

میگه آفرین که دیگه نکشیدی 

تشویقم میکنه 

میگه روز به روز داری بهتر میشی 

بهش میگم بیا منو تمرین بده 

.

.

بهش میگم ریاضی مغزم آسیب دیده 

میشکُفه میگه  تعریف کن 

تعریف میکنم 

میگم خیلی رقیقم 

خیلی زود دنبال دلجویی میرم 

خیلی مثبتم 

رقیقم .. این رقت داره ریاضیمو بهم میزنه و میترسم 

بی دفاع میشم 

گوش میده و جوابش فقط یه لبخند عمیقه 

یه لبخند عمیق که انگار بگه نگران نباش، تو تاژه داری برمیگردی به زندگی 

.

.

.

میگه چی شد؟ 

میگم اذیت کرد دیگه. فوتبال ورزش پر آسیبیه 

پیگیری میکنیم میرسیم به مینیسک 

به اِی سی اِل، مینیسک هم اضافه شد 

به جاش الان تهدید جدی محاسبه میشم 

دیشب یه توپی رو گرفتم که همه ریختن بالا سرم 

شوت محکم بود خپرد زیر هشتی توو قفسه سینه م 

نفسم چند ثانیه بالا نیومد 

بیخود نیست اسممو گذاشتن حسین فهمیده ..

.

.

.

میرم برسونمش 

میگم من و باباجی میومدیم اینجا صف میموندیم با کپن وسیله میگرفتیم 

تعاونی .. 

یادش بخیر 

فکر میکنن میخام برم داخل، یه لنگه در رو باز میکنن 

یهو از دور بچه ها رو میبینم 

میدو ام میرم داخل 

از دیدنشون خوشحال و خندان 

میگم میدونستم اینجایید ولی نشد بیام 

میگه خونه ت تا اینجا دو دیقه هم نیست 

میگم آخه پاتوقم جای دیگه ست 

تصمیم میگیرن آتیشش بزنن که من بیام اینجا 

کلی خاطره تعریف میکنیم و میخندیم با هم 

قول میدم قول میگیرم و میرم 

.

.

.

نامه نوشتم یه عالم 

کلی مسئله توو سرم بود 

الان خالی ام 

سلام 

 

 

 

 

 

 



چهارشنبه ۱۸ فروردین ۱۴۰۰ | 1:44 | نیمچه جونی Death Killer |

از لبه آب میپیچم توو فرعی 

که از خیابون جوان رد شم و برسم ۴راه 

انقدر نیستم 

انقدر نیستم ...

نیستم 

صدام میکنه 

به خودم میام میبینم وسط کوچه م 

میگه چرا اومدی اینجا؟ مگه نمیخای بری گلسار؟

به خودم میام 

میبینم وسط کوچه م 

مدت هاست از اینجا رد نشدم که یه وقت دلم پر نکشه به اینطرف پیچیدن 

ولی وسط حواس پرتی و نبودنم 

نبودن دل و فکرم 

اینجام ..

میگم ها؟ نه! چیزه .. میدونی؟ ذهنم اصلن اینجا نبود واس همین اشتباهی پیچیدم ..

میگه فکر کردم به خاطر پلیس و جریمه های شب، از اینطرف اومدی 

میگم آهااا آره آره همین ..

میرم ..

کجایی؟

همینجا 

حرف بزن 

چیزی نیست بابا 

الکی نخند 

میگم که خوبم .. چه دکلمه مناسبی! 

حرف بزن. دکلمه گوش نده 

قدیمیه .. بیخیالش 

بگو 

هیچی بابا امروز برام سخت گذشته. همیشه روز مهمی بوده برام. همیشه منتظرش بودم. همیشه تصمیم داشتم. سه سال داره میشه .. برنامه هام بهم خورده. همین..

باشه آروم باش 

آرومم 

نیستی ..

انقدر نیستم ..

نیستم ..

نیستم که ..

ازش فرار نکن 

باهاش کنار بیا 

بشین توو خودت حلش کن 

ضعف نشون نده 

ریاضی دنیاتو بشکون 

ریاضی رو ول کن 

ریاضی برات چی داشته؟

من باید ریاضیتو نابود کنم ..

مازوخیستی 

خیلی مازوخیستی 

اینهمه آذار 

اینهمه اذیت 

اینهمه وقت 

اینهمه ضعف ..

انقدر تلاش 

عبث 

بیهوده 

لایتناهی 

حرف بزن 

بشکون 

سکوت نکن 

خودت باش 

عجیبه 

سخته 

نمیگذره 

دلم فریاد میخاد 

داد میخاد 

بیداد میخاد 

ییلاق میخاد ...... 

سکوت 

ستاره 

سین 

سین طلایی 

س 

درخت 

من درختم 

تو باهار 

باهار 

بهار 

از امروزت بگو 

از دردت 

از غمت 

از عشقت 

اعجاز عشقت 

بزرگ شدی 

بزرگ 

این دیگه آخرشه 

آخر .. 

زورکی پول جمع کن ورودی بده 

سیب 

سیب سبز ..

ساعت ۸ شب بود و هوا روشن 

دلم 

داره 

میترکه 

نمیتونم 

از تیک تاک ساعت متنفرم 

بگو بگو 

بگو 

حرف بزن 

جا نزن 

دووم بیار 

حرف بزن ...

ضعف داری

نقطه ضعف داری

کلید رو پیدا کن

کلید ..

جا کلیدی کشتی

کشتی.. 

چقدر کشتی دوس داشتم 

سرده 

خوب نیستم .. 

ناز انگشتای بارون تو .. 

با من قدم بزن 

میشه باهات آشنا شم؟ 

کاش برگردیم 

عقب 

عقب 

عقب تر 

بازم عقب تر 

رو پله 

زیپ کیفتون بازه ..

 



سه شنبه ۱۰ فروردین ۱۴۰۰ | 1:56 | نیمچه جونی Death Killer |

نشستم به افق رودخونه چشم دوختم 

سر برمیگردونم 

میبینم 

میترسم 

هزارتا فکر میاد توو سرم 

نه نه نه 

الان اگه هم رو ببینیم جفتمون بهم میریزیم 

فرار کن 

فرار کن 

فرار کن 

پا میشم 

بدون اینکه چیزی بگم 

لباسامو دستم میگیرم 

کیفمو برمیدارم 

میرم سمت ماشینم 

جواب هیچکی رو نمیدم 

سارا .. سارا چی شد؟ 

کجا میری؟

سارا 

نمیشنوم 

نمیبینم 

نمیتونم 

فرار میکنم 

با هزار تا فکر 

چرا اینجا؟ 

اگه این باشه اونم هست 

شروع میکنم به دویدن 

صدای توی سرم حرف میزنه 

آروم باش 

برگرد 

اونا مدتیه با هم مشکل دارن 

یادت رفته؟ 

مسائل زمین و فلان 

پس نیستن با هم 

اونکی صدا میگه نه جفتشون آدم هایی بودن که میبخشن 

یکیشونو دیدی قطعن اصلیه باهاشه 

وگرنه این اینجا چی میکرد، این که بلد نیست اطراف رشت رو 

فرار کن 

فرار کن 

توی دویدنام میرسه بهم 

نگهم میداره 

چیه؟؟

چی شده؟ 

کیُ دیدی؟ 

چی بهمت ریخته؟ 

حرف بزن با من 

اشک میریزم 

بغلم میگیره 

چی شده دخترکم؟ 

چی ترسوندتت عزیز دلم؟

اشک میریزم 

میگم میخام برم توی ماشین 

همه پا میشن 

میریم که بریم 

موقع رفتن 

روبرو میشم باهاش 

هم رو میبینیم 

حرکتی نمیکنیم 

با یه دختری هست 

از کنارم رد میشه 

توی ماشینم یه آهنگ دارک متال با صدای زیاد پخش میشه 

شیشه ها رو میکوبه 

رد میشیم 

میریم 

همه چی تموم میشه ..

آخر شب 

ازم میپرسه چرا؟ 

ازم میپرسه چه طور؟ 

ازم میپرسه نمیخای؟ 

ازم میپرسه 

میپرسه 

میپرسه ..

میگم 

میگم من 

هنوز 

روحم 

بهش 

وصله ..

میگه حل شدنیه 

میگم نمیفهمی 

میگه بگو 

میگم هنوز اگه بترسه من تبخال میزنم 

هنوز اگه حالش بد باشه، من بهم میریزم 

هنوز اگه هوس چیزی کنه من میسازم 

جفتمه 

روحم بهش وصله 

هنوز درگیرم 

میاد جلو 

از پشت صندلی ماشین دستشو میندازه دور گردنم 

نازم میکنه 

آرومم میکنه 

 

 

 



پنجشنبه ۵ فروردین ۱۴۰۰ | 17:36 | نیمچه جونی Death Killer |

میرسیم 

فکر میکنم مثل همیشه چند ثانیه بعد میره

ولی نشسته و قصد پیاده شدن نداره

میگم مراقب خودت باش 

میگه شاید بخام بیشتر بشینم کنارت 

میگم خوبی؟

میگه تو که میپرسی خوبم

میگم چه جالب.. انقد موثره ینی؟ 

میگه آره تاثیر گذاری. نمیدونم چرا انقدر تاثیر گذاری 

میگم چرا؟

میگه آدم درونگرایی مثل تو نگران حال کسی بشه، جالبه

میگه باید یه مسافرت بریم، مسافرت با یه فرد درونگرا باید جالب باشه 

میگم آدم خوش سفری ام 

میگه چراغا رو خاموش کن 

برق محله رفته 

آلودگی نوری نیست 

به ستاره ها خیره میشیم 

سکوت میکنیم 

رضا براهنی دکلمه میکنه 

میخام بهش بگم فکر نمیکردم روزی تو دوستم باشی 

نمیگم که سکوت نشکنه و منم حرفمو قورت داده باشم 

میگه فکر نمیکردم روزی تو دوستم باشی ..

توو تاریکی مطلق کوچه با چشمای از حدقه بیرون زده خیره میشم بهش 

سرشو از آسمون نمیگیره.. لبخند میزنه.. میترسم.. ذهنمو نخونه.. 

میگه تو خوبی؟ 

میگم آره و سرمو میندازم پایین 

دفعه ویش بهم گفته بود کسی تا حالا بهت گفته دروغگوی خوبی نیستی؟

در ادامه ی همون جمله و برای اینکه تکرارش نکنه 

میگم خوبم.. واقعن خوبم 

نگام میکنه.. لبخند میزنه 

یکم بعد.. حرفامون تموم که نمیشه، قطعش میکنیم 

پیاده میشه 

درگیر دنده زدن و رفتنم 

شیشه رو میکوبه 

میگم جانم 

میگه دوستت دارم 

میخندم میگم همچنین 

میره سمت در خونه میگه باز خوبه نگفتی ممنونم 

میخندم 

گاز میدم 

میرم.. 

میرم توو فکر 

آخرین باری که به کسی گفتم دوسش دارم کِی بوده؟؟؟ 

آخرین باری که از زبونم جاری شده باشه این عبارت ..

یادم نمیاد ..

ابراز علاقه کردم ولی کسی رو دوست نداشتم ..

دوست داشتم!!! ینی بیان نکردم ..

کسی نبوده دلم براش حرف بزنه و این جمله ی قدرتمند رو بگه.

یادمه قوی ترین حالتش این بود که گفتم قاطی همه خزعبلات ریاضیم دلم برات تنگ میشه 

یادمه قربون صدقه رفتم 

یادم دلنگرون شدم 

یادمه هدیه خریدم 

یادمه کمک کردم 

یادمه خودمو رسوندم 

یادمه گفتم مراقب خودت باش 

یادمه گفتم مریض نشی

یادمه آرزوی نشستن برفا رو زمین رو پس گرفتم 

یادمه چشمام خیره شده 

یادمه دستام نوشته 

یادمه گفتم ممنون ، همچنین، لطف داری، و و و و ‌ 

یادمه اینا رو 

ولی یادم نیست به زبون جاری کرده باشم که دوستت دارم ..

نمیخاستم 

نمیخاستم ..



یکشنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۹ | 2:30 | نیمچه جونی Death Killer |

چند روزیه به دنبال مرتب کردن دست نویس هام، آرشیو وبلاگ رو چک میکنم

عجیبه.. خیلی عجیبه

توو این سالها بهم بارها اثبات شده که تاربخ تکرار میشه

الانم که ذهنم درگیر دو تا مسئله ست، برمیگردم به ۵ سال پیش و میبینم اون تایم هم دقیقن و فقط این مسائل رو داشتم..

زندگی بازی های عجیبی راه میندازه 

مرداد ۱۳۹۴



پنجشنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۹ | 12:50 | نیمچه جونی Death Killer |

امروز

این اولین باری بود که از بابا دلبری کردم :|

توو کافه بودم

شیفت کاری دوستم تموم شد گفتم میرسونمت خونه

توو راه گفت بهت یه جمله میگم، تو بر اساس شناختت از من و اعتمادی که بهم داری، هرچقدر خاستی ازش برای خودت بردار

اونم اینه که ... و کم باش بذار آدما تشنه ی بودنت بشن

اینو پدرم بهم گفت، با ۵ کلاس سواد، یه مکانیک بازنشسته ست، پریروز یهو بهم این حرف رو زد

الانم به تو میگم، کم باش. ببین چند روز نبودی چقدر همه دنبالت گشتن، بذار بگردن دنبالت. آدما رو سیر نکن از خودت

..

توو راه برگشت به کافه بعد از تنظیم کردن جمله هام، زنگ زدم به بابا

گفتم سری قبل که دم صبح از فوتبال برگشتم ناراحت شدی، الانم برنامه همینه، اگه تو بگی اوکی نیست من نمیرم

گفت من میدونم میری ورزش میکنی حالت خوب میشه، اعتماد دارم بهت ولی آخه خیابونا خطرناکه، پس برگشتی به من زنگ بزن من از پنجره نگات کنم تا بیای داخل..

تا کافه رقیق و اشک آلود بودم

تاثیر چیه نمیدونم، ولی در همه عمرم، این اولین بار بود قبل از انجام کاری باهاش هماهنگ کردم.. دختر شدم. لذت بخش بود..

نگران بودم بگه اوکی نیست و نرو و واقعنم نمیرفتم، میگفتم مریضم و امروزم که زانوم خالی کرد افتادم و به درد فوتبال خری شما نمیخورم امروز و نمیرفتم، ولی میومدم خونه غصه میخوردم

ولی مخالفت نکرد.. نگرانی داشت. همین

در طول بازی هم من اصلن مثل قبل از ترس نگران شدن بابا حواسم به گوشیم نبود و بهتر بازی کردم و هزارتا ماشالا سارا آفرین سارا نصیبم شد. کلی گل گرفتم و پاس گل زیبا دادم.. همش چون افکارم آزاد بود..

حتا یکی دو تا جا که یکی از بچه ها با خانومش اومده بود، با خودم میگفتم چقدر خوب میشد اگه منم میتونستم دوتایی بیام و اونم هیکل درشت، این خنگولا رو میترکوند میذاشت سر جاش..

مَخلَصِ کلام: جفتمون بزرگ شدیم، هم من، هم بابا :) 

و

فکر میکنم به بازی پنشنبه نرسم.. زانو داغان



سه شنبه ۱۹ اسفند ۱۳۹۹ | 4:18 | نیمچه جونی Death Killer |

بهش میگم خون چرا؟ فوقش من موقع فین کردن زیاد بینیمو فشار داده باشم، این خونریزی غیرطبیعیه

میگه آره خودمم موندم چرا باید یهو این قدر خونریزی داشته باشه بینی ت. حتمن یه دلیل علمی داره. آره دیگه. مویرگ ها پاره شدن

میخندم و در حالی که سرمو پایین گرفتم که خون نره توو سَرَم، میگم این دیگه شلنگ پاره کرده ولی..

.

لباس کم پوشیدم و با تن داغ و عرقی رفتم توو فضای باز و سرد شب نشستم و سرما خوردم

غروبی برای تغییر روحیه رفتم احمدی، هرآن منتظر بودم اون بیلبیلک تب سنجشو که گذاشت ذو پیشونیم، بگه تب داری و حق نداری وارد شی، ولی یا من توهم تب رو دارم و میسوزم، یا دستگاهشون همیشه خراب بود که با لبخند راهی کرد منو به داخل..

به هر حال چون است حال بستان ای باد نو بهاری

.

همه امیدم به فردا شبه که میرم سالن و میدوئم و گرم میشم و خوب میشم. مگه نه؟

.

عمو بهزاد ازم خاسته دستنویس ها و هایکو هام رو ببرم براش 

اصرار داره صدات تنور ئه و دوس دارم نقش بدم بهت

اصرار دارم این حرفه رو دوس ندارم

حالا میگه نوشته هاتو بیار شاید ازش یه نمایشنامه درومد

من؟

من باز دو پا که چه عرض کنم، بیست پا جلوتر از واقعه، به این فکر میکنم به کی تقدیمش کنم..

.

علاوه بر بچه های کافه که سراغمو میگیرن که چرا چند روزه نیومدی کافه، یه سری ها هم که به دیدن ماشینم سر خیابون عادت کرده بودن، زنگ زدن میگن ماشینت نیست ینی اینجا نیستی پس کجایی..

جالبه

وقتی فکر میکنی همه وی عادی و یکنواخته، یهو یه اتفاقی برمیگردونه فکرت رو..

حالا فردا شب که رفتم واسه فوتبال، همه شون میبینن مریضم میفرستنم خونه میگن تا خوب نشدی نیا 😄

.

دنیا این روزها؟

هم قد تنپوشم شده..

آزادی

بعد از ماه ها کار و تلاش بی وقفه..

این آزادی رو میپسندم

کتاب میخونم، فیلم میبینم، توو باشگا خودمو میترکونم، هرکی بدنمو میبینه دنبال راهکار برای رو فرم اومدن بدنش میگرده، اینا بهم انگیزه میده. پادکست ساختن برای بچه های رسانه فرهنگی و سر و کله زدن با نوژ و رایان، حالا هم نوشتن برای عمو بهزاد..

همه چی قشنگتره

بهشتش کردم اون جهنم رو..



دوشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۹ | 1:31 | نیمچه جونی Death Killer |

چند سال بعد

هنوز هیچی عوض نشده

چند سال بعد عین الان عین امروز

از دوش اومدم بیرون

قهوه م آماده شد

نشستم پشت میز

حوله تنم

سکوت خونه رو با یه پادکست میشکنم

رضا براهنی میخونه

خیره به ابدیتی که نمیدونم انتهاش کجاست

فکر میکنم

و فرو میرم توو افکارم

که چند سال بعد

من هنوز همینجام

همینشکلی..

سر میندازم پایین

به بچه ای که بودم لبخند میزنم و پای تصمیماتش میمونم

چون منه آدم بزرگ جورکش تصمیمات کودکم هستم..

پا میشم میگم ولش کن رویای رنگی نمیخام

تو همونطوری با رویای سیاه و سفید راحت تری..

فایده ش چیه آخه؟

تو خوب باش..

 



یکشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۹ | 18:32 | نیمچه جونی Death Killer |

بریم لاهیجان

بریم یه جا که نیمکت داشته باشه و روبروش یه ویو ابدی باشه

سردم باشه بچسبم بهت

یه عالمه حرف توی دلمه که همه این مدت به هیچکی نتونستم بگم

آخه بعد تو هیچکی محرم نشد

این چه خابی بود دیدم..

چشمام به زور بازه.. ذهنم درست کار نمیکنه‌. گاردم پایینه و عیچ حفاظتی رو خودم ندارم. احساس عدم امنیت و صداقت بیش از حد میکنم..

 



یکشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۹ | 2:16 | نیمچه جونی Death Killer |

از اينکه وقتي از شرکت ميومدم بيرون، ديگه هيچ کاري مربوط به شکرت نداشتم، انقدر خوشجال بودم که اصن قابل وصف نيست

کاري که کردم اين بود که رفتم کافه

اينبار تصميم گرفتم تنها بشينم يه گوشه و غرق شم توي گوشيم

منتها اين اتفاق يه ربع بيشتر طول نکشيد

از ميز بغل در ورودي تماشاخونه رفتم رو ميز خودمون به اصرار بچه ها

اونجا نشستم بي حرف 

سر تو گوشي و دست به اسموک

يه ربع بعد يه سري بچه ها اومدن و به اصرارشون رفتم پيششون

و يه ميز دخترونه رو وسط کافه افتتاح کرديم

يکي شون پر حرف بود

خيلييييي خيلي

نميتونم تحمل کنم پر حرفي آدما رو

در حدي که دو نفر ديگه که از نظر من خيلي آدماي پر حرفي بودن، پيش اين بنده خدا هيچي نبودن!

و از اين آدمايي که مدام درمورد فرکانس و کارما و امواج و انرژي حرف ميزنن

هرچند که از اين مبحث بدم نمياد

ولي اينهمه اصرار به اينکه همه بايد مثبت باشن رو نميفهمم!

خلاصه

تا جايي که هيچ وجه اشتراکي با من پيدا نکرده بود، من هنوز نشسته بودم يه کنج ميز و گوش ميدادم و گاهي توييت ميخوندم

تا اونجا که 

نفهميدم چه طور يهو وارد بازي کرد من رو

و تا 11 و نيم شب يه سره داشت حرف ميزد رو به من

حتا وقتي رفتم رو ميز بغلي که شامي که بچه ها برام آماده کرده بودن رو بخورم، باز اسممو به کرات ازش در ميز وسط ميشنيدم

و موضوع صحبتشون از 9 تا 11 و نيم شب؟؟؟؟؟

سارا چرا اين جملات رو ميگه:

من هيچ دوست نزديکي ندارم و نميخام داشته باشم

من با کسي نيستم و نميخام کسي توي زندگيم باشه

من آرامش رواني زيادي توي محل کارم ندارم ولي نميخام ازش بيام بيرون

و سوالاتي مثل اينکه:

چرا سارا دور خودش يه ديوار بتني بزرگ و بلند کشيده که توپ هم تکونش نميده

چرا حرف هاش رو به دوستاش نميگه

چرا ميگه من 98% دوستام جنسيت مقابلم رو دارن و نميخام اين ميزان کم شه

و جوابايي که تا پايان شب پيدا کرده بود:

ضربه يي که از دوست صميميت خوردي بي اعتمادت کرده ولي دليل نميشه به بقيه اعتماد نکني

ضربه اي که از پارتنرت بهت وارد شد تو رو نا امن کرده و تو داري همه چي رو پس ميزني و يه قابلمه گذاشتي رو قلبت و نميذاري چيزي از عشقت بريزه بيرون

مقاديري خودآذاري داري که خب با قضيه ي اينکه ميخاي خودتو به خودت و ديگران ثابت کني قاطي شده بنابراين از مکان و آدمايي که تحت فشار گذاشتنت نميکشي بيرون حتا اگه به قول خودت رو به اضمحلال باشي

ديواري که کشيدي ارتباطت با جهان رو از بين برده و تا وقتي آجر به آجر اين ديوار رو کنار نذاري به نتيجه نميرسي

اينکه يه نفر از دوستات به اسرارت و خودت متعهد نبود دليل نميشه بقيه هم نباشن و اين حرفت که ميگي قبول داري آدما مثل هم نيستن ولي دليل هم نميشه تو اشتباه قبل رو مرتکب بشي، دليل درستي نيست و تو بايد با کسي حرف بزني چون انسان نميتونه حرفاشو توي خودش حبس کنه. بلخره ميترکه

و اينکه از چند تا دوستي که همجنست بودن ضربه خوردي دليل نميشه همه دختر هايي که دوستت ميشن بهت ضربه بزنن. حتا اگر جامعه آماري قوي اي داشته باشي باز هم يه پسر به هر حال دوست هم طبع خوبي نميشه برات

و خيلي حرف هاي ديگه

در نهايت

بنده بدون هيچگونه مباحثه

از رو صندليم بلند شدم يه نگاه به همه شون انداختم

و مخصوصن اوني که زر مفت زياد ميزد و پر حرف بود

گفتم يه سري جمله از يه سري کتاب انگيزشي برداشتي حفظ کردي  و داري به خورد خودت و ديگران ميدي. زندگي واقعي تر از اون چيزيه که توو ذهن توئه. انقدر کليشه نباش و انقدر راحت درمورد 4 تا جمله اي که گفتم قضاوت نکن

و رفتم که زير سايبون وايسم و بارون رو تماشا کنم و اسموک بگيرونم

دلم بارون ميخاستم

خيلي خيلي زياد

در ميانه ي همه ي اين اتفاق ها که نذاشت به تنهايي اي که نياز داشتم برسم

دلم پيش کابل يو تي پي پلارون آبي قشنگم بود که خودم در چند دقيقه دو سرش رو سوکت آر جي 46 زده بودم و تست گرفته بودم و رو شبکه جواب داده بود

بنابراين همه حرفا رو يک مشت ور ور ميشنيدم و روز خوبي رو به اتمام رسوندم ^_^



پنجشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۹۹ | 8:42 | نیمچه جونی Death Killer |

قضیه اینجوریه که میدونی اوضاع چه طوریه

میدونی همه مسائل چه شکلیه

ولی نمیخای بهش نگاه کنی

خودم رو میگم

دلم میخاد فقط برای یک بار دیگه زندگیم اینشکلی باشه:

صبح بیدار میشم

میرم آزمایشگاه

ساعت ۲ میام خونه

استراحت میکنم و میرم کلاس موسیقی

بعدش میریم بیرون و تصمیم میگیریم شام پاستا و استیک بخوریم

شب با کلی انرژی خوب، بعد از کلی صحبت میخابیم

صبح میشه و 

اوه فاک

همه ش خاب بود

فشار روحی روانی جسمی سر جاشه

هیچی روال نیست

فرسایش عجیبه

جنگ ادامه داره

فااااک همه چی خاب بود

نکنه.. نکنه دیگه هیچی خوب نشه..

نکنه این باتلاق قورتم بده..

چقد همه چی آروم بود... چقد هیچی آروم نیست

چند وقته؟ چند ساله هیچی آروم نیست؟

دلخوشی هام چی بود؟ اللن چرا دلخوشی ندارم؟

سِر تر از الانم بودم؟

کاش فردا رو مرخصی میگرفتم میرفتم آبچالکی از صبحش..

فاک.. فاک.. چرا وقتی نشسته بودم توو کافه و کارای شرکت رو انجام میدادم رفتم سراغ فایل عکس های قدیمی... فاک

لیترلی کیلد مای سلف



چهارشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۹ | 0:7 | نیمچه جونی Death Killer |

چشمم داره ضعيف تر ميشه

کل روز نشستم پاي سيستم و تلفن و صورت وضعيت نوشتن و هزار هزار کار ديگه

چند هفته ست نتونستم تايممو ميزون کنم و تراپيستمو ببينم

کارم زياد شده و باشگاه رفتنم به مشکل خورده و تخليه شدن روانيم مورد عنايت قرار گرفته

از طرفي خونه رفتن رو نميپسندم چون کسي رعايت حالمو نميکنه و بعد از کار تا ديروقت توو کافه ميشينم

حتا بعضي وقتا توو تماشاخونه خابيدم تا تايم بگذره و برم خونه :)

اون وقتايي که همه شون دور سرم ميچرخن

اون وقتايي که توو کافه ميشينم و از فشاري که رومه ميگم و فرداييش يا همون لحظه برام يه چيز کوچولو ميگيرن تا حالمو خوب کنن

اون وقتا 

اون وقتا خيلي حس خوبي دارم

اون وقتايي که ميگم امروز مغزم خاموشه و سر به سر من نذاريد و مسخره ها قربون صدقه م ميرن و ميگن تو هميشه مغزت خاموشه 

دوسشون دارم..

ديروز ولي تصميم گرفتم اين روند بيمار رو بشکونم و بعد از کار برم استراحت کنم خونه

کار تموم شد

از شرکت اومدم بيرون

رفتم خونه ماشين برداشتم

برا همکارم يه کادو کوچولو برا تولدش گرفتم

يه سري خوراکي برا خودم گرفتم و با دست و بال پر

يه ساعت بعد خونه بودم

درو باز کردم بابا گفت برو دنبال نوژ

گفتم من اومدم خونه استراحت کنم و اين کار خيلي بي ملاحظگي شما رو نشون ميده که ميدونيد من داغونم ولي از خودتون نميگذريد

وسيله ها رو گذاشتم و رفتم دنبال نوژ

توو آسانسور که سرمو انداخته بودم پايين که خستگيمو تحمل کنم، متوجه شدم پابند گليم سبزم که از تهران يادگاري خريده بودمش توو راه از پام باز شده و افتاده

يني بايد تمام مسيري که امروز رفته بودم رو چک ميکردم؟

اميدوارم دست آدم خوبي بيفته

خيلي دوسش داشتم

نوژ رو برداشتم و آوردم خونه

ماشين پارک ميکردم که يه صدا عجيب اومد

شيشه رو چک کردم که يهو افتاد

نوژ رو تحويل دادم و نزديک 9 شب بود که رفتم سمت خط ماشين تا برام درستش کنن

همه جا بسته بود :)

سرم پايين بود که بغضمو کنترل کنم

با اميد به اينکه يه بار اين پنجره يه گيري پيدا کرده بود و ما سمت سرگل يکي رو پيدا کرده بوديم که سريع برامون درستش کنه، رفتم اونوري

پرسون پرسون روبروي سفير يه قفل سازي پيدا کردم که شيشه رو فعلن برام بالا نگه داره تا امروز که برم ماشين رو بذارم پيشش

رسيدم خونه..

خسته و داغون

حوصله يه کلمه حرف نداشتم

همه توو خونه دچار عذاب وجدان بودن 

چون فکر ميکردن اگه 3 ساعت پيش که اومده بودم خونه منو نميفرستادن بيرون، الان انقدر داغون نبودم

نشستم شام بخورم

اولين لقمه

دندونم شکست ...

سرمو گرفتم پايين که گريه م رو کنترل کنم

دهنمو خالي کردم. ظرفا رو جمع کردم. يه ليوان آب خوردم و رفتم توو اتاقم

ديگه نميتونستم اين همه فشار رو کنترل کنم و خودمو تخليه کردم

گريه ولي جواب نبود

گفتم بپوشم برم قدم بزنم

ولي جون نداشتم

بچه ها زنگ زدن بيايم دنبالت 

ولي حال نداشتم

دلم ميخاست هرچي دم دستمه پرت کنم توو ديوار

واسه همين رفتم کنج تختم و چسبيدم به ديوار که دستم به چيزي نرسه

نيم ساعت بعد که اعصابم آروم تر شده بود

جواب مسيج ها و تماس ها رو دادم

برگشتم توو آشپزخونه

براي امروز غذا رديف کردم و بعد رفتم که بميرم از خاب..

.

دخترک

روزهاي سختي رو پشت سر ميذاري

نميدونم چه ساليه که برگشتي اين آرشيو ها رو چک کني

بذا برات بگم

توو شرکت انقدر قوي هستي که يکي از مدير ها باهات داره رقابت ميکنه

و رقابت خيلي کثيفي رو راه انداخته

همش ميگرده ازت آتو بگيره

برات حرف درمياره

کارتو خراب ميکنه

و تو متين و آروم داري به روند کارات ادامه ميدي بدون اينکه کم بياري

ميدونم اين از کوره رفتنا به خاطر زوريه که اون داره بهت مياره ولي تو دووم بيار

ميدونم رمقي نمونده برات

لحظه ها برات پر از درده

ولي تو قول دادي به ديواري که نتوني بشکونيش غلبه نکني

و ميدوني وقتي توو يه مسيري قرار ميگيري قطعن يه دليلي براش هست

قطعن قرار بوده يه اتفاقي رو توو اين مسير تجربه کني که تو رو به تکامل نزديک کنه

پس دخترم

همين که رئيسات ميبينن که تو دختر خوب شرکتي

همين که اذيتت نميکنن و حتا بخان اشتباهت رو بهت بگن با خوش و بش و خنده بهت اطلاع ميدن

بس نيست؟

.

دلم ميخاد برم هرمز

دلم ميخاد برم درک

دلم ميخاد برم شيراز

دلم ميخاد برم کانادا

دلم ميخاد برم مارسي

مارسي

مارسي

دلم ميخاد زودتر برم..



یکشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۹ | 9:35 | نیمچه جونی Death Killer |

ديروز از صبحش عجيب بود

سوتي هاي عجيبي که دادم و قراره يه عمر بابتش با همکارا بخنديم

و تجربه نزديک به مرگي که داشتم

به خاطر خطا يه نفر، ups دچار مشکل شد و بعد از اينکه همه چي تموم شد و رئيس براي توبيخشون رفت، وسط حرفاش اشاره کرد به اينکه هر لحظه ممکن بود بترکه و همه چي به باد بره..

من تازه فهميدم وقتي با فاصله چند سانتي از يو پي اس واساده بودم توو اون تاريکي که مشکلش رو حل کنم در حالي که همه توو اتاقاشون گير کرده بودن، با متلاشي شدن چند قدم فاصله داشتم!!!

ولي خب، خاطرات قشنگي بنا شد

غروب وقتي دو ساعت از تموم شدن تايم کاري ميگذشت و من هنوز توي شرکت بودم

رفتم پيش رئيس براي صحبت

يه جمله اي رو ميخاستم که دير زماني بود نشنيده بودمش

منتظرش بودم

انگار که اون قارچ مخفي توو بازي قارچ خور بود

ميدونستم هست

ميدونستم اگه بيان هم نشه، باز در موجوديتش تاثيري نميذاره

ولي همين که نميديدمش داشت توو اين مسير انرژيمو تحليل ميبرد

و گفت

قارچ مخفي رو نشونم داد

اصن نشون نداد!! گذاشت جلو روم..

شما نيروي منضبط و مديري هستي، ديسيپلين داري، گرمي سردي روزگار چشيده اي و باعث آرامشي..

تموم.. روزم جمع شد.. :)



چهارشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۹۹ | 8:39 | نیمچه جونی Death Killer |

نميدونم امروز چندمين روزيه که نشستم رو اين صندلي چرخون

نميدونم چند روزه تکيه دادم به شيشه اي که مشرف به کليسا ست

ميدونم که هر چند ساعت يه بار سر ميچرخونم ببينم کسي رو ميتونم پيدا کنم توي محوطه ش يا نه!

حس خوبي که توي روزاي آفتابي ازش گرفتم

نميدونم.. شايد اگر دينم مسيحيت بودم انقدر قوي بهش مثبت نگاه نميکردم

از بس که دورمون کردن توي اين سالها، قطعن اگه همسايه ي ديوار به ديوارم يه مسجد بود اين رو به زبون نمياوردم

..

نميدونم واقعن

ولي ميدونم حسش قشنگه

بي آلايش

شبيه خونه

سرسبز

گاهي دلم ميخاد جاي گربه سياهه و خال خال سفيدک بودم 

وقتايي که يه تيکه آفتاب پيدا کردن و ولو شدن توو بغل خورشيد خانوم

منتها فقط ميتونم ازشون عکس و فيلم تهيه کنم براي روزايي که ميخام اين روزا رو يادم بيارم

.

اگه بخام خوب يادم بياد بايد الان رو هم توصيف کنم

يه دستم رو دفتر مشقمه

معروفه توو شرکت

رو ميزم ماگ چاييمه که سفيده و طرح فرندز روشه

پيتوس قشنگم رو ميز توو شيشه دارويي که با آب پر کردم لم داده

رو ميز بروشر هاي کاريمه و جا کارتي و مانيتور و ضدعفوني کننده

اسپيکر داره آهنگ شکوه محسن نامجو رو پخش ميکنه

همکارم که مسئول بخش امور انساني شرکته داره به دو نفري که امروز تازه اومدن برا کار، يه سري چيزاي اوليه رو توضيح ميده

صداش بهم ميريزه آهنگ و صداي توو مغزم و سکوت سالن شرکت رو

ولي اصل اينه که محسن نامجو کل سالن رو در بر گرفته

به خنده گفتا نرنجم از خلق و خوي تو يالد روي تو

و البته صداي کوبوندن انگشتام با سرعت روي دگمه هاي کيبرد

صدام ميکنن...



دوشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۹ | 16:18 | نیمچه جونی Death Killer |

بچه

نمیدونم .. اگه همینجوری جلو بریم و کارنِج با من بمونه و رشد کنه

احتمالن هیچ وقت نیای

ولی اگه اومدی

قول میدم انقدر ببوسمت انقدر بهت محبت کنم

که اگه یه روز از راه رسیدم و دیدم خسته و کوفته بعد از ۱۲ ساعت کار اومدی خونه و با لباس رو تختت خابت برده، بدون اینکه ناهار یا شام خورده باشی، وقتی یه گوشه دلم برات سوخت و گوشه ی دیگه پشت کارت رو تحسین کردم و بوسیدمت، بعد از رفتنم از اتاقت، تا ساعت ها بعد، از گرمای بوسم گریه نکنی... البته اگر تو هم قول بدی خابِت مثل من سبک نباشه.. آدم عادی با اون حجم خستگی با یه بوس رو گونه ش بیدار نمیشه.. ولی تو شدی..

همیشه میگم

شاید دلیلی که کارنج رو توو بدنم گذاشته اینه که ممکنه من اون مادری بشم که بچه م دوست نداره

چون همیشه بهش گفتم اگه همچین چیزی شدم بهم بچه نده..

گمونم حرفمو گوش داده..

.

تو بمون اگه چراغت کور شد برو..

 اگه وامت جور شد برو..



چهارشنبه ۱ بهمن ۱۳۹۹ | 1:42 | نیمچه جونی Death Killer |

اصلن برام راحت نیست

با اینکه اینهمه مراقبه انجام دادم و یوگا و تمرینای ذهن و فلان..

بازم .. مکه میشه اینجور کارها رو راحت انجام داد؟

همیشه میترسیدم از این روز..

برای تراپیستم که تعریف میکردم

که بدونه ترسم از چی بوده

میگفت متاسفم که به ما مادر و پدر ها هیچکسی یاد نداد یه سری چیزا رو نباید توو ذهن کوچیک یه بچه که قدرت تحلیل نداره، وارد کنیم و میدونم اینکه اینهمه طول کشید تا به این شناخت برسی و بتونی عاقلانه درموردش تصمیم بگیری، به خاطر همون عدم قدرت تحلیل توی سن پایینه. اینکه هیچ وقت نتونستی بفهمی چرا بابات و دوست صمیمیش بعد از سالهای طولانی دوستی از هم جدا شدن، اینکه هیچکسی برات توضیح نداد اون کسی که چشم باز کردی و به عنوان عمو شناختیش، چرا حالا یهو محبتش از تو دریغ میشه و احتمالن بعد ها بابت این خلا احساسی کلی لجبازی کردی و هیچکسی نبود درک کنه این لجبازی های تو زبان اعتراض بدنته که نمیتونی به زبون بیاری یه محبتی ازت گرفته شده و نمیدونی چرا احساس میکنی خالی ای..

گاهی باخودم میگم شاید خدا تراپیستمو سر راهم قرار داد..

اینکه انقدر من رو میشکافه و تحلیل و تجزیه میکنه، آرومم میکنه

میفهمم اینکه همیشه به خودم سرکوفت میزنم، خیلی چیزاش تقصیر خودم نبوده..

و مسئله دیگه اولین دیدارمونه..

سه ماه پیش که پیشش رفتم، به خاطر مسئله بابا رفتم

ولی به محض ورودم یه مسئله دیگه رو ازم پرسید و وقتی براش حرف زدم، اولین جمله ش این بود:

پس درست حدس زدم. وقتی وارد شدی و نشستی و نفس کشیدی، نَفَست شکسته بود.. نفسِ یه قلب عاشق شکسته و من اون نفس رو میشناسم

بعد توی ادامه حرفاش کوچکترین حرف منفی ای درمورد شخص مورد نظرمون نزد

حالا ۳ ماه بعد وقتی درگیر این ماجرا شدم و براش تعریف کردم، گفت من عقیده م اینه که تو که مراجعه کننده منی و دوستت دارم، هرکسی که روزی عزیزت بوده رو هم باید بپذیرم، بنابراین به خودم جرات نمیدم بهش بی احترامی کنم. یادته اون روز درمورد اون آقا فقط گفتم کاااااش اینجا بود رو این صندلی مینشست و یه عالمه حرف داشتم که بهش بزنم؟ همین.. چون اون اقا عزیزت بود و عزیزت میمونه و حتا اگه کنارش نباشی، روزی حجم عظیمی از قلبت برای اون بوده و حالا جاش خالی میمونه و من حتا نباید به اون جای خالی بی حرمتی کنم.. ولی.. این بار نه. اگه از من مشاوره میخای، از من میپرسی که آیا داری عجله میکنی و تصمیم یهویی میگیری یا نه، به عنوان یه مشاور بهت میگم خیلی طولش دادی.. ۱۲,۱۳ ساااال طولش دادی. این خانوم رو مثل پوست شکلات دور بنداز. تو شکلاتی و اون پوستش.. چه طور اینهمه ازت سوءاستفاده کرد. من وظیفمه یه جاهایی رک باشم و بهت بگم سارای من دختر عزیزم محبتت رو بیخود خرج کنی دیکه محبت نیست، حماقته.. سرتو بالا بگیر، دونه دونه مورد هایی که اینهمه سال اتفاق افتاد و تو چشم پوشی کردی، اینکه ازش سرکوفت خوردی به خاطر اهمیتی که برای عشقت قائل بودی، اینکه راز تو رو جایی گفته، اینکه از ضعف تو علیه ت استفاده کرده و چه و چه و چه.. باهاش روبرو میشی و در آرامش باهاش حرف میزنی، چون آدمی که داد میزنه شنیده نمیشه. همه مورد ها رو که براش شمردی همه ابروهایی که ازت برد رو که براش توضیح دادی، بعد بهش میگی که مکرو و مکر الله والله خیر الماکرین. خدا مهربونه ولی اصلن مکر رو کنار نمیذاره. مکار ترینه. بهش میگی که مکر زدی بهش و سربلند بیرون نیومد و بعد میذاریش کنار.. آخرش هم میگی که جات اصلن خالی نیست.. دلم برای روزهایی میسوزه که وقت و محبتت رو صرفش کردی. برای سرکوفت هایی که بابتش خوردی. ولی بسه .. با هم تمرین هامونو انجام میدیم، با هم هستیم کنارتم مراقبتم و نمیذارم اذیت شی..

...

..

.

کاش سالها پیش پیداش کرده بودم..

شاید همه چیز متفاوت میشد..

...

..

.

خلاصه

فردا

هم باید یه چیزی رو تموم کنم و هم بعدش باید یه مسئله ای رو برا کسی روشن کنم که وسط این ماجرا، مجبور شدم ازش استفاده کنم و مهره سوخته شد..

وقتایی که به یه موضوعی پی میبرم که کسی سعی کرده ازم مخفی کنتش

اول از این زرنگی و هوشم متنفر میشم

بعد از خودم که چرا باید شاخک ها و سنسور هات انقدر تیز باشه

بعد از اینکه خر فرض شدم و قطعن دلیلی جز اعتماد بیجا نیست

بعد از همه هستی

بعد هم از اون پروسه که باید طی بشه تا به روز حذف کردن برسم

بعد همه اون تایمی که همه چی داغ داغه و هی همه میان میپرسن که چی شد و فلان

بعد هم چیزای مشترکی که یادم میاد

بعد نشخار ذهنی که حالا به مرحمت تراپی خیلی کم شدن

...

..

.

چند تا؟؟ توی همه ی این سالها چندتا؟

خیلی.. خیلی آدم .. خیلی ها رو حذف کردم

از قلبم گذشتم.. اینا که پیش اون هیچی نیستن..

.

چه حرف قشنگی زد..

وقتی کسی روزی برات عزیز بوده، من اجازه ندارم بهش بی حرمتی کنم..

اونوقت ما چرا به خودمون اجازه میدادیم به هم بی حرمتی کنیم؟

:)

کاش زودتر میدیدمش



پنجشنبه ۱۱ دی ۱۳۹۹ | 23:30 | نیمچه جونی Death Killer |
مطالب جديد تر مطالب قدیمی تر