اصلن نداشتم روز خوبی

روز کسل کننده ای بود

البته یه خورده کتاب خوندم

و فیلم نگا کردم

و بیگ بنگ تئوری دیدم

اما بازم حوصله م سر رفت

 

دیشب

پر از بغض بودم

وقتی یه ربع به ۱۰ شب رسیدم خونه

و به محض باز کردن در ورودی دلم تنگ شد

وقتی میرسیدم توی راه پله بوی غذای خوشمزه ای همه جا رو پر کرده بود

وقتی کلید مینداختم و درو وا میکردم بوی غذا سه برابر میشد

با عجله میدوییدم وسایلمو مینداختم رو تخت

و میدوییدم و می اومدم سروقت ناخونک زدن به غذا

تو خوشت نمیومد از ناخونک زدن اما ناخونکای منو ندیده میگرفتی

اگه ام میدیدی سرسری دعوام میکردی و برام لقمه میگرفتی تا وقت شام بشه

همیشه وقتی سیب زمینی سرخ میکردی نصف سیبزمینی ها رو سس میزدی و میدادی به من

هه.. اینا خاطرات خوشمزه ی من هستن

و خنده دارش وقتایی بود که در یخچالو وا میکردم و به داخلش زل میزدم

بدون اینکه چیزی بردارم

و صدای تو بلند میشد که آخر میسوزونی یخچالو...

 

مدت هاست که از ناخونک زدن به غذا بدم میاد

مدت هاست که سیب زمینی سرخ میکنم بدون اینکه یه دونه از اون ها رو بخورم

مدت هاست که هیچ غذایی رو نمیچشم

مدت هاست که سراغ یخچال نمیرم

و همه فکر میکنن من عادت هامو ترک کردم

درحالی که من متنفرم از عادت هایی که عشق و علاقه ی تو رو برام به همراه نیاره

مدت هاست از درس خوندن توی اتاق نفرین شده م خسته م

چون کسی نمیاد درشو وا کنه و برام خوردنی بیاره و بگه از اینکه تلاش میکنم تا باعث افتخارش شم خوشحاله

 

من سیاه مینویسم

چون روزهام فرقی با سیاهیه شب نداره

چون زندگیم خیلی راحت سیاه شد

یه سری آدما رو دقیقن توی زمانایی که بهشون نیاز داشتم از دست دادم

یه سری ها رفتن و هیچ وقت برنگشتن

بعضی ها هم بودنشون به ضررم بود

از این دنیای سیاه هیچ چیز سفیدی نصیبم نشد

یه روح سفید داشتم که اونم داره سیاه میشه

اما حداقل تلاش میکنم تا سفبد باقی بمونم

چون هیچ وقت یادم نمیره حرف مادر رو:

کبوتر اگه با کلاغ همنشین بشه

بال و پرش سیاه نمیشه

اما دلش سیاه میشه

مراقب باش کبوتری باشی

که از کلاغ فاصله میگیره تا سفید بمونه


موضوعات مرتبط: سیاه نوشت ، با دل پر نوشت ، با درد نوشت
برچسب ها: با دل پر نوشت

یکشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۲ | 20:1 | نیمچه جونی Death Killer |
دلم میخاد تابستون قبل برگرده

وقتی با ساشا و نگین میرفتیم کلاس پرستاری و چقد میخندیدیم

اون پیاده روی ها

اون دور زدنا

اصن خو چی میشد زمان بره عقب؟؟

از پشت کامپیوتر بلند میشم

و میرم شربت مورچه میخورم

و میشینم سر درس شیمی آلی

و بعد فیلم نگاه میکنم

و ناهار میخورم

و از بابا سوییچ میگیرم میرم با محدثه پیش آزاده

و محدثه رو میرسونم خونه

و صب میشه و میخابم

همینجوری همه چیز میره عقب و میرسه به صفارود

اردو نرفتم و هیچ وقت با بچه ها خوش نبودم

میره همه چی عقب

جلوی در دانشگاه ایستادم و منتظرم مصطفی ماشینو بیاره

و هیچ وقت برای این دانشگاه ثبت نام نکردم

میره عقب

و من تابستونمو میگذرونم بدون مدرک پرستاری

و هیچ وقت بیمارستان کار نکردم

میره عقب

پیش دانشگاهی هنوز نرسیده و من با دوستام خوشم

میره عقب 

و من توی کارای خونه دارم به مامان کمک میکنم

میره عقب

و من هیچ وقت جواب مسیج یه پست لاشی رو نمیدم

میره عقب

من کنارت نشستم توی سینما

آروم حرف میزنیم و مامان عارفه شادمهر بهش زنگ میزنه

میره عقب

و مهدی با دوستاش بیرون نمیره و تصادف نمیکنه

میره عقب

من توی اداره کنارت نشستم و بهم یاد میدی چه جوری فیلم بسازم

من نشستم زبان میخونم و تو روبرومی و نامه های مامانو تایپ میکنی

میره عقب

و من حالا دوران ابتداییمو با عارفه مهدیزاده میگذرونم

میره عقب

مادرجون فوت نمیکنه

میره عقب

ما از خیابون فلسطین برمیگردیم گلسار

میره عقب

من مهدکودک طلوع میرم چون خونه مون منظریه ست

میره عقب

چیز خاصی یادم نمیاد

همینجوری داره میره عقب

۲۸ شهریور ۷۳ میرسه

کاش از دست پرستار بی افتم و این همه اتفاقای بد رو تجربه نکنم


موضوعات مرتبط: سیاه نوشت ، با دل پر نوشت ، دست نویس من
برچسب ها: با دل پر نوشت

سه شنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۲ | 21:12 | نیمچه جونی Death Killer |