دو سه روز بود که خیلی کلافه بودم

دیشب تصمیم گرفتیم جمعه بریم دریا

از اینکه نرفته بودم سماموس ناراحت بودم

گفتم میرم دریا روبه راه میشم...

چشمت روزه بد نبینه

اینهمه ساحل داریم توو گیلان

رفتیم مروارید خزر

به محض ورودمون، حالم اساسی گرفته شد

خاطراته همه ی اون روزایی ک اینجا سپری شدن، جلو چشمام بود

اون تاپی ک من و سعید و محمد و آبجی مینشستیم روش و تاپ میخوردیم و آهنگ گوش میدادیم

اون نیمکتی ک شب تا صب روش مینشستیم و به ظلمته ساحل خیره میشدیم

حتا خاطره ی وسطی بازی کردنمون

اون روزی که مهمونای تبریزیمون اومده بودن و براشون کباب زدیم، آقا ناصر سر درد زیادی داشت و بعد فهمیدیم چشمش ضعیف شده

اون وقتی ک توو فرجه ی امتحان فیزیکم بودم و واسه استراحت اومده بودیم اینجا

چقدر بازی میکردیم

چقدر خوش میگذشت بهمون

چقدر زود گذشتن و قدر ندونستیم

کلافگیم سه برابر شده بود

دیگه همه متوجه غر زدنای بیخودم شده بودن

اینجا چرا خاک داره، هوا چرا گرمه، چرا اون بچه داد میزنه، اون ماشینه چرا رفته توو ماسه ها گیر کرده ...

آهنگ گوش دادم و چشمم پر از اشک شده بود

خاطرات خوشی رو اینجا داشتم که همه شون با رفتنه مامان از بین رفتن

سقف چوبی ...

یادته درموردش حرف زده بودم؟؟؟ توو پست های قبل

اون سقفه چوبی ک منو مبهوت میکرد واسه ویلای این مجتمع بود

بعد از اون فقط یه سقفه دیگه تونست اونجوری مبهوتم کنه ..

پرم از گلایه .. حالا هم که ...


موضوعات مرتبط: یهویی نوشت ، سیاه نوشت ، با درد نوشت

شنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۴ | 2:55 | نیمچه جونی Death Killer |
دپم

بابای دوستم فوت شده و فردا سومشه

دپم براش

خسته ام براش

چه جوری میخاد این غمو تحمل کنه؟

فقط بهش تسلیت گفتم و برای تسلاش گفتم تو کوه درد باش طاقت بیار و مرد باش


موضوعات مرتبط: با درد نوشت

دوشنبه ۲۸ بهمن ۱۳۹۲ | 1:41 | نیمچه جونی Death Killer |

خسته م


ولم کنین



موضوعات مرتبط: با درد نوشت

پنجشنبه ۲۸ آذر ۱۳۹۲ | 14:31 | نیمچه جونی Death Killer |
محرم پارسال با محرم امسال خیلی فرق میکنه

همممه چیزش فرق میکنه

من آدم پارسال نیستم

و زندگیمم مث زندگیه پارسالم نیست

خیلی چیزا توی این یه سال عوض شد

البته هنووووز جشن 1 سالگیه تغییراتم نشده اما خب چیزی ام بهش نمونده


امسال محرمم رو توی هیئت میگذرونم و کارای همیشگی

به خاطر فرار از یکنواختی ام با مصطفا اینا میرم هیئت های مختلفو میبینم


سال به سال سنگین تر و سر به زیر تر و ساکت تر

تو چیو میخای به این دنیا ثابت کنی دخترک؟؟

هیشکی به اثبات تو توجه نمیکنه

غصه نخور و خودخوری نکن

وقتی همه رفتن سوییچو وردار و بزن به دل خیابونا

آهنگ گوش کن و گریه کن و خالی شو و برو هیئت


آقای من دلیل گریه های من

دلم برای تو حرم برای من

به روی گنبدت با دستای خودت

کبوتری رو پر بده به جای من


حرم حرم به یاد کربلا

قدم قدم همیشه با شما

طپش طپش نفس نفس میگم

 من فقط تو رو میخام


موضوعات مرتبط: با درد نوشت ، یادداشت

چهارشنبه ۱۵ آبان ۱۳۹۲ | 15:38 | نیمچه جونی Death Killer |
امشب یه نفر که انتظار نداشتم دلمو شکونده

انتظار نداشتم انقد خوردم کنی

انتظار نداشتم چشمای بی رحمتو روی من و تنهاییم ببندی

انتظار نداشتم هرچی به ذهنت میرسه بهم بگی

من اون چیزی که تو گفتی نیستم

من حتا اون چیزی نیستم که تو شناختیش

دیگه هیچ وقت منو مثل این یه سالی که پشت سر گذاشتم نخاهی دید

و من اینو به شرفم قسم میخورم...


موضوعات مرتبط: یهویی نوشت ، با درد نوشت ، با حرص نوشت

چهارشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۲ | 3:7 | نیمچه جونی Death Killer |
اصلن نداشتم روز خوبی

روز کسل کننده ای بود

البته یه خورده کتاب خوندم

و فیلم نگا کردم

و بیگ بنگ تئوری دیدم

اما بازم حوصله م سر رفت

 

دیشب

پر از بغض بودم

وقتی یه ربع به ۱۰ شب رسیدم خونه

و به محض باز کردن در ورودی دلم تنگ شد

وقتی میرسیدم توی راه پله بوی غذای خوشمزه ای همه جا رو پر کرده بود

وقتی کلید مینداختم و درو وا میکردم بوی غذا سه برابر میشد

با عجله میدوییدم وسایلمو مینداختم رو تخت

و میدوییدم و می اومدم سروقت ناخونک زدن به غذا

تو خوشت نمیومد از ناخونک زدن اما ناخونکای منو ندیده میگرفتی

اگه ام میدیدی سرسری دعوام میکردی و برام لقمه میگرفتی تا وقت شام بشه

همیشه وقتی سیب زمینی سرخ میکردی نصف سیبزمینی ها رو سس میزدی و میدادی به من

هه.. اینا خاطرات خوشمزه ی من هستن

و خنده دارش وقتایی بود که در یخچالو وا میکردم و به داخلش زل میزدم

بدون اینکه چیزی بردارم

و صدای تو بلند میشد که آخر میسوزونی یخچالو...

 

مدت هاست که از ناخونک زدن به غذا بدم میاد

مدت هاست که سیب زمینی سرخ میکنم بدون اینکه یه دونه از اون ها رو بخورم

مدت هاست که هیچ غذایی رو نمیچشم

مدت هاست که سراغ یخچال نمیرم

و همه فکر میکنن من عادت هامو ترک کردم

درحالی که من متنفرم از عادت هایی که عشق و علاقه ی تو رو برام به همراه نیاره

مدت هاست از درس خوندن توی اتاق نفرین شده م خسته م

چون کسی نمیاد درشو وا کنه و برام خوردنی بیاره و بگه از اینکه تلاش میکنم تا باعث افتخارش شم خوشحاله

 

من سیاه مینویسم

چون روزهام فرقی با سیاهیه شب نداره

چون زندگیم خیلی راحت سیاه شد

یه سری آدما رو دقیقن توی زمانایی که بهشون نیاز داشتم از دست دادم

یه سری ها رفتن و هیچ وقت برنگشتن

بعضی ها هم بودنشون به ضررم بود

از این دنیای سیاه هیچ چیز سفیدی نصیبم نشد

یه روح سفید داشتم که اونم داره سیاه میشه

اما حداقل تلاش میکنم تا سفبد باقی بمونم

چون هیچ وقت یادم نمیره حرف مادر رو:

کبوتر اگه با کلاغ همنشین بشه

بال و پرش سیاه نمیشه

اما دلش سیاه میشه

مراقب باش کبوتری باشی

که از کلاغ فاصله میگیره تا سفید بمونه


موضوعات مرتبط: سیاه نوشت ، با دل پر نوشت ، با درد نوشت
برچسب ها: با دل پر نوشت

یکشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۲ | 20:1 | نیمچه جونی Death Killer |
تاپیک این مطلب واقعیه

 

داشتم میمردم

ضربان قلبم خخخخیلی بالا بود

از صب تا ظهر چیزی نخورده بودم

چشام سیاهی میرفت

فقط تونستم روی پلی که توی بام سبز هست واستم و بگم حالم خیلی بده و بعد افتادم...

عین مستا اینور اونور میشدم و شعر میخوندم

داغون بود حالم

این خلسه رو دوس نداشتم

اگه دوستم برام آبقند نمی آورد از افت قند میرفتم توی کما و خلاص میشدم.

اما زود بهم آب قند رسوند

بعدشم که حالم بهتر شد سه تایی بهم کمک کردن تا راه برم و از پله ها پایین برم

 

تا حالا اینجوری نشده بودم

ذهنم خالی بود و فقط شعر میخوندم و خوندنش دست خودم نبود

من خوبه خوبم

گیتارم کجاست

تو که میرقصی

همه چی زیباست

تو که میرقصی

زندگی ساده ست

من عاشق شدم

این فوق العاده هههه ست

تو که میرسی به آرزوهاااات

منو رها کن

تو مووووج موهات

رستاک.دریا

بچه ها میخندیدن و میگفتن دیوونه شدی

دستم میلرزید

گوشم نمیشنید و سوت میکشید

خیلی ضعیف شدم.قبول دارم

یه اسکلت که روش یه لایه پوست کشیدن

منتها دیگه نمیتونم از این چاقتر شم درحالی که خیلی غذا میخورم

بام که بودیم ۲ تا شام باختم و یه هوهال

البته ۲ تا شام و ۲ تا هوهال و یه ناهار هم بردم

شرط بستن با امیر سخته اون پهلوونیه توی شرط بندی

و مطمئنن نمیشه آرش رو برد توی ۷ خبیث

هلیا ولی بردنش راحت بود هرچند کارش خوب بود

جمعه ام به تور دعوت شدم شایدم نرم آخه موقع امتحاناست

سحر و دنیا خونه مون بودن

همین که رسیدم ناهار خوردم اتفاقای این چند روز رو برای سحر تعریف کردم

و ۴ رفتم پیش نگین

یه کفش دیده بود رفتم به عنوان کادوی تولد واسش خریدم و دور زدیم

سرم داشت میترکید

اثرات غش کردن توی بام بود

نبظ گیجگاهم جوری میزد که همه ترسیده بودن

از اون طرفم زانو دردم شروع شده بود.

داشتم دیوانه میشدم

اما رفتم کلاس زبان

اونجا استادمم دید سرم فجیع درد میکنه زیاد ازم کار نکشید

وقتی اومدم خونه ساعت ۱۰ بود

داغونه داغون

فقط خاستم که بخابم

اما نمیتونستم

داشتم روانی میشدم

یهو به مغزم یه تز رسید

مث بچگی هام

الهه ناز و مرغ سحر پلی کردم و وسطای الهه ناز چرتم گرفت

بابا داشت با کام بازی میکرد

یه تیکه گفت بابایی صدای آهنگو یکم کم کن و من از خاب پریدم

الان سر درد ندارم اما رگم همونجوری میزنه

منتظرم بهتر شه و برم درس بخونم.

 

من توی جمع صمیمی حالا یه گوشه نشستم

چشمام بازه به روشون ولی خب قلبمو بستم

یه جوری با خنده هاشون الکی منم میخندم

حرفشونو نمیفهمم سکوتو بهونه کردم

من همینم من همینجورم با همه نزدیکم ولی دورم

من همینم اونی که دنیاش شده اندازه ی اتاقش

چون که نگاهش غریبه ست نمیره هیچکی سراغش

من همینم اونی که هرشب مهمون تنهایی هاشه

اونی که وقتی می افته میتونه تنهایی پاشه

من همینم. علی مولایی


موضوعات مرتبط: با درد نوشت ، یادداشت ، خبر ، Lyrics
برچسب ها: با درد نوشت

پنجشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۲ | 13:7 | نیمچه جونی Death Killer |
خیلی سرم شولوغ بود دیگه

خییییلی

انقد شولوغ که مجبور شدم دوشنبه دانشگاه نرم.

استاد مسروری گفته بود غیبت کردنتون مساوی با حذف شدنتونه.

حالا هفته دیگه میرم ببینم چی میگه.

مطمئنن وقتی اعلامیه نشونش بدم قبول میکنه غیبتم موجهه.

قبولم نکرد میگم کی ام و آشنایی میدم و خلاصه قبول میکنه حذفم نکنه.

آخه ریاضی ام درسه که به خاطر حذف شدن یا نشدنش خودمو آذار بدم؟؟

 

یه سری چرت و پرت ها توی اطرافیان من پخش شده بود درمورد من

خیلی رسمی توی مراسم مامان تکذیبش کردم.

گفتم شایعه ای بیش نبود.

نزدیکانمم پشتم ایستادن و کنارم بودن و مطمئن کردن همه رو که این دروغه

 

نمیدونستم انقد بی غیرتی

انقد پستی و من انقد بهت احترام گذاشتم و به خاطر اینکه پشتت بودم از بقیه چچچچچقد حرف خوردم

از خودم متنفر میشم وقتی انقد به تو محبت کردم که حالا جواب همه محبتامو اینجوری بدی

خیلی پستی

 

واسه مراسم مامان یه سری از دوستام اومدن

یه سری ها عذرخاهی کردن

یه سری ها رو من گفتم نیان

خلاصه از اونایی که اومدن واقعن ممنونم

ایشالا جبران کنم براشون توی شادی هاشون

امسال اصن اطلاع رسانی نکردم.

فقط توی وب و فیس بوکم نوشتم واسه همین انتظار نداشتم از همه واسه اومدن

توی حظور همه نبودتو حس نکردم.

نگین چقد غصه خورد که مجبور شد بره کلاس

به جاش کلی شبش و صبش کمک کرده بود به آبجی اینا واسه کارا

چقدم بابت اون قضیه ی این آدم لاشی حرص خورد

نمیدونستم همچین ماجرایی ام واسه اون پیش اومده بود.

تازه میفهمم چقد ازش دور شدم.

خیلی ناراحت شدم که جفتمون حرف نگفته واسه هم داشتیم.

اما خوشحالم که این حرف نگفته ، نگفته باقی مونده بود.

و خیلی شرمنده م که الان گفته شد.

خیلی توی وضعیت بدی هستم

خیلی دارم از این کارت ضربه میخورم

فک نمیکردم واقعن بخای سرمو بخوری وقتی گفتی خلاصه یه نفر باید سرشو بخوره

دارم برنامه ریزی میکنم واسه از این شهر رفتن.

بابا ام باهام هماهنگه.

میخایم از این شهر و دیار بریم

کاش زودتر میرفتیم.

کاش اون سال که مامان گفته بود بریم رفته بودیم.

فردا دارم میرم یه شهر دیگه واسه همین برنامه ریزیه.

کار سختی نیست.

بابا گذاشته تنها برم

میرم و جمعه برمیگردم

خدایا تو که ستار العیوبی ، خودت این قضیه رو جمع کن.

میدونی که چقد ایمانم به تو قویه.

همیشه معجزه هاتو بهم نشون دادی این بارم نشون بده


موضوعات مرتبط: با درد نوشت ، یادداشت
برچسب ها: روز نوشت یادداشت

چهارشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۹۲ | 14:51 | نیمچه جونی Death Killer |