گفت دلم برات تنگ شده بود، رفتم کتاباتو گوش دادم
یادم اومد کتاب صوتی میخونم واسه ملت!!
این حجم از بی حواسی
بی حافظگی
حقیقتن با کتابای باشگاه مغز به جایی نمیرسم!
کارای استودیو رو تموم کردم
همه سفارشها رو تحویل دادم
فقط مونده یه کوره کارای طلا بذارم
بعد دیگه میرم توو استراحت تا سال جدید
البته اگه وقت شه
بابا رو باید ببرم تهران
عمل قلب :)
آره از ترس همینه که هر شب و هر روز توو مغزم در حال بررسی امکانهای محتمل و نامحتمل ام
همه سناریوها رو بررسی کردم
و برای همه شون آمادگی ایجاد کردم
این همه ذهن آگاهی چیز عجیبیه!
ولی راه دیگری هم نداشتم
ینی اگه با سناریوهای محتمل روبرونمیشدم
و واکنشم برای مقابله باهاشون رو برنامه ریزی نمیکردم
همونجا
توو بیمارستان رجایی تموم میشدم!
پس الان حاضرم
هرچی که بشه..
امیدوارم با هم بریم و با هم برگردیم و تولد ۶۱ سالگیش رو با هم جشن بگیریم
بله
به همین دلیل هست که صب تا شب چپیدم توو استودیو
که کمتر فکر کنم
بعد دیدم کارام رو به اتمامه و خب یه چیز دیگه میخام که مغزم درگیرش باشه
و چه یادآوری به موقعی بود کتاب صوتی
حالا نشستم پای تکمیل آرشیو اون.
ساعت ها زل میزنم به کتابخونهم و نمیدونم بعد از مغازهی خودکشی چه کتابی رو صوتی کنم
قبلن میدونستم ولی الان نه!
درگذر
درگذر
آسمانی پیدا نیست
احتمالن
احتمالن
قهرمانی در کار نیست
.: Weblog Themes By Pichak :.