داستان نویسی بیمارگونه
درباره وب
this is the story of the day my life ended...
...................................
بالهایم را گشوده و آماده ی پروازم...
آیا با من همسفرخواهی شد...
من همسفری میخواهم همراه
و همراهی میخواهم راهوار...
"جبران خلیل جبران"
...................................
در شهر صدای پای مردمی است که همچنان که تو را میبوسند طناب دار تو را میبافند.
مردمانی که صادقانه دروغ میگویند و عاشقانه خیانت میکنند...
...................................
LoVe iS My ReSiStaNce
...................................
وقتی کبوتری شروع به معاشرت با کلاغها می کند
پرهایش سفید می ماند،
ولی قلبش سیاه میشود.
...................................
غمگینم
چونان پیرزنی
که آخرین سربازی که از جنگ برمیگردد،
پسرش نیست.
“مایاکوفسکی”
...................................
فاحشه ها را سنگسار می کنند.
غافل از آنکه شهر پر از فاحشه های مغزی ست و کسی نمی داند که مغزهای هرزه ویرانگر ترند تا تن های هرزه ...فروغ فرخزاد
...................................
کنون که اشک تنها فریادم است
بگذار
خواستنت را تا هفت آسمان بانگ سر دهم!!!
(مسعود عزیزی)
...................................
جسارت می خواهد ...
نزدیک شدن به افکار دختری
که روزها
مردانه با زندگی می جنگد !
اما .... شب ها
بالشش از هق هق های دخترانه خیس است ... !!!
...................................
من همینم
اونی که دنیاش
شده اندازه ی اتاقش
جستجوی وب
دیکشنری آنلاین
لینک دوستان
ذکر ایام هفته
تصویر تصادفی
لینک های مفید
امکانات وب